سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

و تو پروردگار خواهی بود

همیشه به این معتقد بودم که این ارزش گذاری ها و قله سازی ها و پایگان بندی ها به هیچ دردی نمی خورند مگر کور کردن استعداد. 

یک هفته گذشته و من سه داستان زیبا از کسی خوانده‌ام که خلاف ظاهرش سرشار از احساس بود. با خودم فکر می کنم اگر اسم کسی مثل فلانی وبهمانی روی داستان ها بود حتما تا حالا چاپ شده بودند و کلی هم سر وصدا به پا می شد اما به جرم ناشناس بودن و کسی نبودن محکومند به اسارت در تارنمای  مجازی 

شعرهای علی رضا رو هم که می خونم همین حس رو دارم. از این همه اسم بیزارم . واقعا چه فرقی داره که شاعر و نویسنده کی باشند اگر طبقه اقلیت روشنفکر ما معتقد به مدرنیسم و پست مدرنیسم هستند چرا هنوز استخوان های شاملو و هدایت و گلشیری و حافظ و ... رو  

می پرستند 

چرا اگر بفهمند که نوجوانی یا جوانی گمنام یا حتی پیرمردی ناشناس این ها را نوشته به دنبال یافتن غلط و اشتباه خودشون رو می کشن و آخر سر هم انگ می زنند که فلانی از تو بهتر گفته دیگه به تو نیازی نیست 

... عزیزم  

به خاطر اعتماد به نفست و استعدادت و احساسات پنهانی و گمشده‌ت تبریک می گم حتی اگر چاپ هم نشد مهم نیست تو با گفتن و سرودن و نوشتن دنیایی رو خلق می کنی که وجود خواهد داشت تو پروردگار خواهی بود.

سرشماری

هنوز در افق خالی‌ترین اتاق

تاریک و روشن است.

پری‌های نازک خیال

روان به سوی مهتابند

و از تمامی روزنه‌ها

عریانی پیداست.

 

کنار گره‌های کور و درهم قاب آینه

چون میخی در سنگ

ایستاده‌ام.

 

روز سرشماری!

انحنای یخین و لطیف و نرم تنشان

زیر دستانم می‌رقصند،

نفس گرم و عمیق دره‌ها

نمناک!

 

روز گاه‌شماری!

از یک تیر داغ قیرآلود

تا آخرین برف‌های شب قصه

چند فرسنگ است؟

 

تکرار هرروزه‌ی من است

این قصه‌بافی عبث

این هزارافسانه‌ی دریغ.

فردای کور گذشته را

در پای دروازه‌ی دوزخ

مثله کرده‌ام

از تکه‌های دلم

هیچ باقی نیست

روز سرشماری است! 

 

پی‌نوشت: 

زمانی که سی و یک ساله باشی هر روز سرشماری داری: موهای سفید، چروک‌های زیر چشم، آرزوهای‌ بربادرفته، ایده‌های پوسیده، شادی‌های کوچک، غم‌های ناچیز، زندگی‌ات مثل یک قهرمان نگذشته و معمولی‌تر از انسان عادی دیگری زندگی کرده‌ای، تمام رویای کودکی را قربانی آرزوهایی کرده‌ای که دست یافتن به آنها در سی و یک سالگی دیگر از تو دردی دوا نمی‌کند. به دست آوردن رویاهای بیست و یک سالگی در سی و یک سالگی مضحک است اما در این سرزمین داغ و جهنمی آرزوها را حداقل ده ساله به دست می‌آوری. این ها که گفتم از سر دل تنگی نیست بلکه تکرار هرروزه این هزارافسانه ی دریغ است.

ما

می‌شنویم

خش‌خش شکفتن زخم‌های بسترمان را

گندیدن این ملافه‌ها

معجزه‌ی یهودای ماست.


چگونه می‌شود

که تصویر پشت پنجره

دیواری گردد

و تو

زندانی یک قاب بی رمق

از باغ آینه‌ها باشی


و من

هم‌سُرای عرعرهای پاییزی

هم‌آواز سکوتشان

با آن لب‌های دوخته‌ام


در جعبه‌ی زمان

اسیر تک‌تک ثانیه‌ها

و زمان نمی‌گذرد

محکوم به تعقیب عقربه‌ها

بهت زده

تندیسی در میان چرک‌مُرد ملافه‌ها

خیره به آن قاب همیشه تکراری

و بوی مرگ از بسترمان جاری است


سردتر از یخ‌زدگی چای در لیوان

رمق از ما رخت بربسته است

و چه قدر جای ما در زندگی

خالی است!

1...2...3

 1

می‌گویم به خود  

 

           نهیب وار  

 

چرا نمی‌شود 

 

          که رها شوم 

 

                     از این کشاله لَخت ظهر 

 

 

تا در افق آفتاب گرم شهرستان 

 

                        میان خمیازه یک سراب 

 

                                               ذوب شوم. 

 2

گاهی اوقات نفس مات پنجره 

 

راه چشمانم را می‌دزدد 

 

غرقه در تصویر 

 

خواب می‌بینم 

 

3 

مدتی است که 

 

معادله را برهم زده‌ای  

 

در شتاب‌های بی‌اثرم 

 

روح یک نسیم خفته است. 

 

مثل من... مثل تو

سرد 

نه مانند حجم سُرِ یخین قندیلی 

بلکه چون چشمان وغ‌زده‌اش، آرام .

 

کبود 

نه مانند بی‌کرانه‌های هوس 

نه مانند غلغل سرود ماهی‌ها، گنگ؛

بلکه چون خونی  

که دزدانه و پاورچین 

در تکه‌تکه‌ی رگ‌هایش 

گام نهد. 

 

مدفون 

نه مانند آفتاب‌های طلایی تاریخ 

و نه مانند مرد شنی، دزد خواب‌های کودکی‌اش، بی‌خواب؛ 

بلکه چون تنی بی‌سر 

که هرآن 

برنخواهد خاست 

 

منتظر 

نه مانند تارتنک ثانیه‌ها 

در پسِ پستوی دقیقه‌ای.

نه مانند چنگ پیرزن پاییز 

در پناه شتاب‌های سرد دی ماهی؛ 

بلکه مثل من 

یک انتهای بی زمان،

یک بیابان بی‌نفس. 

 

مثل من 

مثل تو 

مثل ضرباهنگ تلخ یک ناقوس 

منتظر در پسِ مرگ یکدیگر.