سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

شبروان

نگو به من  

که دیگر غروب است و دیر !

نگو که راه رفتمان نیست

بنگر به چشمان روشنم 

این اندک کورسوی ناچیز بی مقدار 

این شعله ی خرد :

راه را روشنی خواهد بود

و رفتن را مایه ای


سه خم خسروی

هیچ می دانی که چگونه عاشق زمستان و داستان های زمستانی شدم. یکی از دلایلش وجود کسانی مثل صمد بهرنگی، منصور یاقوتی و علی اشرف درویشیان و کتابهایشان است. داستان هایی مثل سه خم خسروی یا هتاو یا دانه برف و... . 

سه خم خسروی: داستان به خوبی به یادم مانده است چراکه بارها و بارها خوانده بودمش. داستانی ساده، بی پیرایه ولی تکان دهنده و ترسناک. قصه مردی که برای نشان دادن فقر و فلاکتش، برای به تصویر کشیدن اوج بدبختی و مصیبتش تنها یک راه دارد.او که در دنیای واقعی با شخصیت واقعی خودش کسی نیست تا حرفش را گوش دهند و شکایتش را بخرند تنها یک راه دارد. باید بازی کند. این بازی تلخ و دهشتناک که حتی انتقام هم نیست تنها یک چاره در بیچارگی است. 

مردی در یک شهر یا شاید هم یک روستای کوچک در کرمانشاه با عجله به سراغ ماموران دولتی می رود تا به آنها خبر دهد که سه خم خسروانی(سه خم پر از سکه عتیقه) در خانه اش یافته است. ماموران حرف او را باور می کنند و به خانه محقر وسرد و خاکستری او پا می گذارند. او لحاف کرسی را کنار می زند و سه خم خسروی را به آنها نشان می دهد: سه کودکش؛ دو پسر و یک دختر که از شدت سرما یخ زده اند و مرده اند. داستان بی هیچ توضیح دیگری به پایان می رسد. 

توصیفات گرم و جاندار نویسنده از زمستان سخت و کشنده کرمانشاه و فقر بی حد و پایان کردها که حتی تا امروز نیز ادامه دارد؛ چنان زمستان را به تصویر می کشد حتی تا امروز تا سی و یک سالگی ام زمستان را از توصیفات این داستان می شناسم. 

حتی وقتی بعدها سال های ابری را خواندم بازهم فکر می کردم که مجموعه داستان از این ولایت به خصوص همین داستان سه خم خسروی چیز دیگری است. 

شاید نمی توانم حسم را در این مورد بیان کنم اما حتی فکر کردن به زمستان های سخت دهه 60 و خواندن چنین داستان هایی مرا در نوعی غم نوعی اندوه (نه از نوع نوستالژی) فرو می برد. این که کشور من همیشه زمستان است حتی آن زمان که برف نبارد.

نامه ای به دزد جنگل شروود-ناتینگهام

رابین عزیزم!

خیلی سلام! حتما تو مرا نمی شناسی اما من خیلی خوب می شناسمت! جانم برایت بگوید که سرزمین ما جایی در خاور نزدیک، چیزی تو حال و هوای انگلستان شماست در قرون وسطی، فقط مناظر و جنگل و گل وگیاهش را بگیر، سر زنانش کیسه کن ، دقیقا می شود خودش.

می دانستی این درست است که تاریخ تکرار می شود. این را نمی دانستم نه آن وقتی که در پنج شش سالگی کارتونت را می دیدم و کلی کیف می کردم. این را وقتی فهمیدم که دیگر از کارتون دیدنم گذشته بود. نپرس چه جوری؟ کمی مشکل است توضیح بدهم. مثلا اگر تو ناتنیگهام یک داروغه ای بود که جیب اهالی را خالی می کرد برای خوش خدمتی به پرنس جان، خوب ما هم در حال حاضر داروغه داریم. جیب ما را خیلی خوب و تر و تمیز خالی می کند، حتی بهتر از داروغه شما! اما با عرض شرمندگی، راهزن های این دوره زمانه مثل تو نیستند که از داروغه بدزدند و به مردم پس بدهند هم از داروغه می دزدند و هم از مردم. خوب دیگر تاریخ کامل تکرار نشده است.

می دانم چه علاقه ای به کمانت داشتی! مثل جان برایت عزیز بود. امروز روز هم اسلحه و سلاح برای مردم عزیز است. مثلا همین الان عده ای در خیابان هستند که نظامی و ارتشی و پلیس نیستند اما اسلحه برایشان در حکم جان است! 

رابین عزیزم! خوش به حالت! زمانه تو هنوز اگرچه مذهب آلت دست بود اما هنوز یک پدر تاکی بود که خیلی عوض نشده بود. این دوره زمانه هی بگرد تا مرد خدا پیدا کنی، خود خدا گم شده چه برسد به مردش!

برای همین می گویم جایت خالی. اگر بودی حداقل چهار تا تیر می انداختی به این دزدان نابکار ملت، فایده ای نداشت اما دل خوشکنکی بود برای خودش. البته بودنت هم خطر داشت دستت را تا مچ یا آرنج قطع می کردند تیر و کمانت را می شکستند و تا 20 سال از حقوق اجتماعی ات مثل گشت و گذار در جنگل، دزدی، بوسیدن ماریان، دستشویی رفتن، حمام، نگاه چپ به داروغه، فحش زیر لبی به پرنس جان و... محروم می شدی. آن وقت که دیگر رابین هود نبودی، می شدی مثل یکی از ماها! پخمه و بی نمک! آش شله قلمکار!

نمی دانم. شاید اشتباه است که دلم بخواهد همین حالا این جا بودی شاید هم اصلا اشتباه است که زمانه تو را با این دوره آخرالزمان مقایسه کنم اما می دانم که داروغه ها و پرنس های امروز در قالبی نو و تر و تمیز، هنوز هم از کسی مثل تو می ترسند. موضوع این است که مثل تو را از کجا پیدا کنیم؟


دلم خیلی برایت تنگ نیست چون مرتب تکرارت را تلویزیون پخش می کند


قربانت

مریم عسگری

دی 89

نام من

نامم بر لبانش می ماسید

چون لقمه ای روغنین: چرب،

اما نه نرم!

نامم از لبانش فرو می ریخت

چونان که دانه های شن

از غربال بریزند!

نامم بر لبانش ترک می خورد

بسان ترک خورده شیشه‌ای از مشت آهنین سنگ ها!

نامم از لبان به هم دوخته اش می شکافت

چون پارگی آب با حمله ناگهان یک قایق!

نام بر لبانش گم شد

مثل هزاران نام از آن دیگران

هیچ، نابوده، ناپیدا!

خون آشام

آرزویم بود

که در بدر،

هنگام بار گرفتن آن ماه مهتابی

بر چار پای چوبی صندلی ام

تکیه زنم

و دسته ی به هم بافته ی ریسمان را

با نوازشی کوچک و سرد

آویز گردنم کنم

افسوس!

که در غوغای بدر نیمه شبان،

گردنم هدیه ای نبود به زرباف زمخت یک طناب

طعمه ای بود برای یک گرگ نمای خون آشام!