سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

من از شلوغی بیزارم، از غوغابازار و هنگامه و همهمه! و باشگاه همان جایی است که در یک وسعت کوچک به اندازه دو فرش 12 متری قرمز، 50 نفر در هم می‏لولند. دستانشان به دهانم می‏خورد و آرنجم به شکمشان! من بین این 50 تا یک دهاتی تمام عیارم! نه ست ورزشی ام آدیداس است و نه رنگ موهایم یخی! نه شینیون دارم و نه بدل‏های مکش مرگ ما! خدا خیرشان دهد این بانوان زیبا را که هر قدمی که بر می‏دارند به شیوه‏ای خاص در دست موها کرده و کله‏شان را تکان‏تکان می‏دهند. دست به کمر قری می‏دهند و آهی می‏کشند که ای وای! چقدر ورزش کرده‏ایم. اما امان از دل غافلشان که مردی مذکری کسی نیست که اطوارشان را بخرد. نگاه‏هایی تحقیرآمیز و مستانه که سرازیر می‏کنند به سوی ما! مایی که خسته و در هم شکسته از اداره به باشگاه رفته‏ایم با یک شلوار گرم‏کن قرمز عهد بوق و یک بلوز ساده صورتی! نه رنگ‏ها ست هم هستند و آرایشی به صورت داریم و نه خیلی چیزهای دیگر!
مربی‏مان شبیه شیرشاه است! موهای زرد و صورت زرد و یک عینک فلزی! قد بلند و هیکلی ورزیده! دو حرکت انجام می‏دهد و می‏پرسد: یاد گرفتید؟ سه نفر آن جلوها می‏گویند:OK ! بعد ما 45 تا خنگ دور خودمان می‏چرخیم و  مربی‏مان را عصبانی می‏کنیم. با عصبانیت قهر می‏کند و می‏رود و پاچه‏خواران عزیز به دنبالش! یک ساعت ورزش تمام می‏شود بی آن که قطره‏ای عرق ریخته باشم. به این شکم برآمده و باسن و پهلوهای پروپیمانم نگاه می‏کنم . اوضاع خراب است! اما باکیم نیست! سر راه یک کیلو شیرینی خامه‏ای می‏خرم و خودم را دلداری می‏دهم!

پ.ن: از باشگاه انصراف دادم. باید یا پیاده روی کنم یا با آن تردمیل مسخره ورزش کنم! حال رژیم گرفتن ندارم!

نظرات 3 + ارسال نظر
تب40درجه چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:45 ب.ظ

ورزش و ناز واطوار !!!
نیاز به باور داری.
البته نه با شیرینی خامه ای
تفاوت را با دیگران بیشتر در توانایی خودببین
حتی با شیر شاه !

روشنک جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:23 ب.ظ

قربون برم. بووووووووووووووووس

روشنک یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ

چقدرررررررررررررررر بدبینی. ت. دست منم از پشت بستی!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد