سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

somewhere سوفیا کاپولا با جدایی نادر از سیمین یک وجه مشترک داشت و آن سطح کمتر از حد انتظار بود. زمانی که تعریف چیزی، کسی یا جایی را خیلی می‌شنوی و می‌بینی که مرتب جایزه و تعریف و تمجید و تقدیر و... بارش می‌کنند به خود می گویی ای بابا! عجب چیزی باید باشد! اما وقتی به اصل ماجرا می‌رسی صاف می‌خورد توی ذوقت!

فیلم سوفیا کاپولا خیلی معمولی بود. زمانی که در ایتالیا چهچه‌های بسیار به نافش می‌بستند به خود گفتم حتمی باید این را دید! عجب فیلمی باید باشد. اما فیلم آبکی درآمد و یاد منتقدانی افتادم که تارانتینو را متهم به پارتی‌بازی کردند و گفتند که این فیلم ارزش آن چنانی ندارد که شایسته دریافت جایزه باشد.

شب پنج‌شنبه بود که بالاخره جدایی نادر از سیمین را دیدم. الحق که حال‌گیری اساسی بیش نبود. نه این که فیلم خوبی نباشد، اما فیلم به علت تکرار ساختارهای قبلی مؤلفش می‌لنگید. تمامی عناصر موجود در روایت‌های چهارشنبه سوری و درباره الی در آن جمع بودند و تنها جذابیتش بازی خوب بازیگرانش بود. مسلما من نه منتقد فیلمم و نه خیلی به دوربین و دکوپاژ و لوکیشن و این چیزها وارد، اما فیلم به من نمی‌چسبید و واقعا نمی‌فهمیدم که چرا فرهادی اقلا روایت‌های پیشینش را دستکاری نکرده و یا چرا موتیف‌های جدیدی به فیلم وارد نکرده است؟

ین را بگویم که این سلیقه و نظر شخصی من است و البته قضاوت من! والا قصدم توهین به هنر و شایستگی فرهادی و سوفیا کاپولا نبوده است. شاید شما دیده‌اید و پسندیده‌اید!

من به زن بودن خود مفتخرم!

من از زنانگی خودم خجالت نمی‌کشم. اما بسیاری شرمنده زن بودنشان و زنانگی‌شان هستند و برایشان چه بی‌حیایی بزرگی است وقتی که من نشانه‌های این زنانگی را بروز می‌‌دهم و بی هیچ شرمی به نمایششان می‌گذارم. من درک نمی‌کنم که چرا وقتی من و تو و بابای بابایمان و هفت جد و آباد همسایه می‌دانیم که پریود چیست پس چرا خرید نوار بهداشتی از فروشگاه محل کار که همکار آقای ما فروشنده آن است، عمل قبیحی است؟ اگر قبیح است چرا هر که نوار بهداشتی می‌خواهد صاف می‌آید سراغ ما و می‌گوید فلانی من خجالت می‌کشم برای من نوار بهداشتی می‌خری؟ بماند که این همکار فروشنده ما فکر می‌کند که ماهی 13 بار پریود می‌شوم.

نمی‌فهمم که سینه‌های بزرگ داشتن، باسن برآمده و شکم گنده کجایش باعث خجالت است! چرا باید مقنعه بلند بپوشم تا سینه‌های برجسته‌ام پیدا نباشد. در صورتی که سینه‌های برجسته یکی از نمودهای زیبایی تن هستند. شکم من گنده است و مانتویم تنگ! خوب که چه؟ من بدنم را دوست دارم و بدنم مایه خجالت من نیست. اگر تو یا دیگری خوشتان نمی‌آید دلیل این نیست که من باید مانتوی بارداری بپوشم. سینه‌هایم و شکمم و باسنم و رانم و هزار جای دیگرم، چه بزرگ باشند و چه کوچک، اندام من هستند و برایم مهم! تنها دارایی و سرمایه من از بدو ورود به دنیا همین تنم بوده است پس از آن شرم ندارم.

نمی‌فهمم که چرا زنان باردار باید خود را در لایه‌لایه ملافه و پتو بپیچند که کسی شکمشان را نبیند. این توان یک زن است که می‌تواند بزاید!

من از نگاه ثک.صی تو و دیگران به زن ـ با این که خود زن هستی ـ می‌هراسم. تو مرا و خودت را و هزارن زن دیگر را اندام جن.ثی می‌بینی و نه انسان و این مایه شرم من است. من از تو و هزاران مثل تو شرمنده‌ام نه از تن خویش که حتی با هزار عیب و پیچ و خمش باعث سرافرازی من است. من به زن بودن خود مفتخرم!

«جاده» تمام شده و از این به بعد هر گاه که به جاده فکر کنم تنها به یک راه خاکستر زده سوخته خالی از انسان می‌رسم. جاده تصورم را از سفر تغییر داده! از داستان جاده‌ای هم همین طور. سراسر رمان بسان یک جاده است که گویی بندبندش را کپی کرده و تکرار کرده‌اند اما به تو حس تکرار دست نمی‌دهد. اتفاق خیلی خاصی قرار نیست که پیش آید اما اتفاق بزرگ افتاده است! زمین در شرف نابودی است و بازمانده انسان‌ها دیگر به زمان‌های پیش از این اتفاق نامعلوم شباهتی ندارند. نویسنده هوشمندانه این اتفاق را شرح نمی‌دهد تا محور اصلی داستان این جاده لعنتی تمام‌نشدنی باشد. جاده مرا در هم ریخته و نظم ذهنی‌ام را آشفته کرده است.


- جایی از داستان مرد ـ قهرمان قصه ـ به خاطر آشفتگی‌اش دست بر سر می‌گذارد و از هق‌هق گریه به زانو درمی‌آید. اینجا را که خواندم از درون ضجه می‌زدم.

- جاده ی داستان بی شباهت به مسیر زندگی ما نیست! سراسر سوختگی، بی‌آبی، گرسنگی، بی‌اعتمادی، بی هویتی، و خیلی بی....های دیگر! اما شگفت این است که ما نیز چون پدر قصه اعتماد و امید خود را از دست نمی‌دهیم و با بهانه‌های کوچک خود  این مصیبت تمام‌نشدنی را اندکی قابل تحمل می‌سازیم.


«جاده» اثر کرمک مکارتی  ترجمه حسین نوش‌آذر انتشارات مروارید 

در ایستگاه می‌لرزم

صدای ممتد اسرافیلی‌اش

در گوشم

و انگار که پاییز است

در هجمه‌ بادهای سرد بی‌پناهی!

انگار ریسمان مهره‌هایم

به دست توست

که می‌کشی‌اش و من می‌لرزم!

انگار تو نیستی که همگام قطاری

این منم که در آستان رفتنم!

و ایستگاه کانون زلزله است:

بر پای خود بند نمی‌شوم

و شوک‌های هول قیامت در من بیدارند

و قطار به راه افتاده است

تکه‌تکه‌ام همراهش

و هم‌چنان در آغوش هوا می‌گریم!


پ.ن: این را برای ایرن نوشته‌ام وقتی که خواندم از رفتن دوستان جانی‌اش چه حالی داشته است! دلم برایت تنگ شده هم تو و هم بادهای بنفش تیره‌ات!