سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

«تهران، شهر ای کاش می توانستم »

این عنوان مطلبی است که همین الان از وبلاگ مسعود بهنود خواندم. حسابی دلم گرفت. هرچند که خاطرات دیرپای او از تهران بسیار خاک خورده تر از خاطرات من از دهه 60 تهران و اراک است اما حسابی دلم گرفت. این غم دیرینه که با هزار و یک چیز پیوند خورده در دلم زنده شد. حیاطی با دیوار کاهگلی و باغچه و درخت توت! درهای چوبی بین حیاط ما و همسایه! برف تا سینه دیوار و تیرهای چوبی کوچه های باریک! تلویزیون کمد دار سیاه و سفید و دو اتاق نقلی ما و یک چراغ فتیله ای که من و خواهرم و مادرم دور آن جمع می شدیم تا نلرزیم. کفش های سوراخ در زمستان و لباس های کهنه و عاریه ای که نه تنها من که بیشتر مدرسه مان این گونه بودیم! عروسک های پلاستیکی که با کمترین حرکتی دست و پایشان می کند گویی که آنها نیز خوب می دانستند که دست و پا و جان در این سرزمین ارزشی ندارد. آژیرهای پیاپی قرمز و سفید و ترس و شادی و امید و در این میان خروار خروار کتاب و شعر!  

دوستی های بی ارزش و مهمانی های طولانی و شب نشینی های بدون شام(حتی امروز هم تصورش سخت است که بعد از شام به خانه کسی بروی تا ساعت ها با او گفتگو کنی) و داستانهای جن و پری! داستان های بابابزرگی که اصلا قصه گو نبود و مرتب غر می زد. و یک عالم چیز دیگر اگر بخواهم بگویم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود. در تردیدم که این خاطرات را دوست دارم یا نه؟ اما مسلم است که هرگز نمی خواهم که به آن دوران بازگردم. حتی به پنج سال پیش هم نمی خواهم برگردم. فقط می خواهم که زودتر بگذرد و بگذریم!

در تمامی مدتی که مطلب مسعود را می خواندم به دو چیز می اندیشیدم: 1_ خاطرات او از تهران پیش از انقلاب با شکوه و نوستالژیک است اما خاطرات من از تهران و اراک بعد از انقلاب غم انگیز و کسالت بار و پس زننده است. 

2- چگونه است که این مرد چنین جذاب و شیوا می نویسد اما من نمی توانم حتی خطی سطری یا عبارتی به جذابیت و قدرت او بنویسم. اینجا تنها هنر اوست در نویسندگی نه عقایدش که هر مطلبی که از او می خوانم تنها تحسین نثار این قلم شیوای او می کنم. 

با ف.ل.ت.ر.ش.ک.ن اینجا را بخوانید.

اندر احوال حال کردن

چند هنگامی است که چند واژه ی خاص دیگر برایم معنی ندارند. یعنی دلالت معنایی آنها را می‌فهمم اما حس آنها را درک نمی کنم. یکی از این واژه ها حال کردن است و تمامی مشتقات آن. حال کردن، حال دادن، حال گرفتن، و حتی مترادفش مثل: شادی، ترکاندن(شادی و جشن گرفتن) و.... . بنابراین تصمیم گرفتم که در یک یا چند پست حال کردن را در موقعیت های خاص بسنجم و از احساسم بگویم.


1ـ حال کردن در آخر هفته:

تصور کن یک هفته تمام جان کنده ای! خودت را به آب و آتش زده ای و هی خودت را از در تنگ و تاریک اداره بیرون کشیده ای و حرف های صد تا یک غاز رییس عزیز را به جان خریده ای به امید پنج شنبه و جمعه! هی با خودت گفته ای که ای بابا! آخر هفته شه حالی کنیم. تا این که بالاخره پنج شنبه می آید. انگار نردبانی را طی کرده ای از شنبه تا چهارشنبه را جان کنده ای و خودت را بالا کشیده ای تا به تعطیلات آْخر هفته برسی. از صبح پنج شنبه در هزارجایت عروسی است و سرازپا نمی شناسی! دکتر هم نیامده و حسابی خوشحالی. ساعت 12:30 ناگهان سر و کله دکتر پیدا می شود. ساعت 12:45 هوس می کند برای حضرت نعش الدوله دیلمی، تنها جنازه بازمانده از عصر حجر، دکتر جاسبی، نامه ای بنویسد و تو باید آن را تایپ کنی. کامپیوترت با سرعت 1 کیلومتر در ساعت مشغول تفکر و زمان بندی است. سرویس هم ساعت 1 می رود و اگر جا بمانی در 15 کیلومتری شهر ماشین دیگری نیست. توی سر زنان نامه را تایپ می کنی و هی قربان صدقه کامپیوتر می روی و به اجداد جاسبی و دکتر و بقیه لعنت می فرستی! بالاخره نامه تایپ می شود و با هزار استرس سوار بر نهنگ پدر ژپتو(سرویس عهد بوق دانشگاه) به منزل می رسی و حال پنج شنبه آغاز می شود. معمولا باید آبگوشت بخوری که خیلی هم جانانه است. ساعت 2 شده و حسابی سنگینی! می افتی روی بالش و می خوابی و چه خوابی!

تمام آبا و اجداد مرده و زنده ی پدرت به خوابت می آیند و هی کابوس پشت کابوس! از خواب خوش ناخوش می پری و می بینی ای دل غافل ساعت 6 شده و خانه تاریک است. مادرت نیست و برادرت در خواب ناز غلت می زند. نصف حال پنج شنبه رفته است.

نه نای خواندن داری نه نای دیدن و نه نای خوردن. کسالت خواب بعدازظهر چون مهی غلیظ در کله ات پیچیده و دلت می خواهد هر که را حرف می زند بزنی! تا آخر شب هی کانال به کانال می کنی و هی فکر می کنی و هی فکر می کنی و این حال پنج شنبه است که حسابی بهت خوش گذشته!

حال جمعه خیلی فرق ندارد. اگر صبح زود بلند شدی که باید کارگری کنی و خانه را تمیز کنی و از بازار شام به چیزی بهتر مثل بازار زرگرها تبدیلش کنی و گرنه تا 10 خوابی! بلند می شوی و هی دور خودت می چرخی و می چرخی! اراکی های تنبل خواب هستند و جمعه خیابان تعطیل است! توی خانه هم خبری نیست. خواب ظهر و کسالت بعدازظهر و دلتنگی غروب که انگار تمام دنیا بر سرت آوار می شود. اگر ان شاالله پارازیتی نباشد چند خبر آن ور آبی می بینی و هی می گویی کی شنبه می شه؟

حال کردن در آخر هفته در یک شهرستان سوت و کور هیچ معنی خاصی ندارد! فوقش غذای بیرون بخوری یا مثلاًٌ هی بخوابی اما حال نمی کنی چون چنین چیزی واقعیت ندارد! بین بد و بدتر است آخر هفته. یا باید با هزار و یک نفر سر و کله بزنی یا باید کسالت جمعه را به جان بخری !

سگ های جلوی راننده با گردن های آویزان می رقصند!

چه جای خوبی برای خواب 

صندلی خوابیده ی اتوبوس. 

خواب  

چفت می کرد 

پلک ها را 

با سنگینی انگشتان فربه اش 

و از این سنگینی 

سرم 

به پهلو خم بود 

در جست و جوی شانه ات. 

می رفت و می آرمید بر تکیه گاه معهود خویش  

و 

ناگهان 

می رفت تا انتهایی ناپیدا. 

می لغزاند خواب را 

جای خالی شانه ات 

در صندلی کناری ام. 

و نیستی ات 

چونان عروسکی کوکی 

می رقصاند 

گردنم را. 

کلافه از نبود شانه ات 

باز می گردانم 

سرم را به جای خود 

اما... 

بازی انگشتان خواب 

بیچاره کرده است 

گردن کوکی از جارفته ام را!

چگونه در سینما می خوابیم؟

بیا به سینما برویم 

و در تاریکی سایه ها آرام گیریم. 

با من بیا 

تا میان صندلی های خاک گرفته اش 

بنشینیم 

و ابری از پفک ما را فرا گیرد. 

میان خش خش و زمزمه های آرام اش   

بارانی از شکست های آفتابگردان 

بر ما ببارد. 

با من به سینما بیا 

در کنار هم آرام می نشینیم 

تو با چشمان شیشه ای ات 

به آن پرده نور خیره می شوی 

و من آرام 

سر بر سینه ات می گذارم  

و به آواز قلبی که نمی زند 

گوش می دهم! 

 

بیا با من به سینما  

به دیدن نمایشی که پایانش نیست!

سی و دو: تولدت مبارک!

امسال نمی دانم که چرا همه یادشان مانده که تولدم است! سه کادوی غیرمنتظره- چند تماس تلفنی عجیب و یک عالم تبریک! تکلیف من روشن است. من دوست دارم و برایم مهم است که تولدم را تبریک بگویند. هدیه مهم نیست اما به یاد کسی ماندن مهم است. سی و دو سال پیش در حالی که لاغر و نیمه جان و در حال خفگی بودم از بطن مادرم که ۱۹ سال بیش نداشت به دنیا آمدم. ساعت ۶ عصر یک روز زمستانی که بسیار هم برای مادرم و من مصیبت بار بوده است. پدرم حضور نداشته و البته ثابت کرده است در این سی و دو سال که حضورش هیچ گاه پر رنگ نخواهد بود. مادرم در غربت یک شهرستان کوچک با مردمی عجیب دور از فرهنگ و تمدن پایتخت مرا به دنیا آورد. کودکی لاغر با وزنی حدود ۱۸۰۰ گرم که کبود و ضعیف و نزار بوده. نوزادی بی قرار و بسیار آزاردهنده چراکه چیزی نمی خورده و مرتب گریه می کرده! حال که سی و دو سال گذشته و من فلسفه این تولد را نفهمیده ام اما بسیار خوشحالم روز تولدم را تجربه می کنم. دیشب آسمان به من برف هدیه داد و صبح که برخاستم از خواب دیدم که شاخه ها بار گرفته اند و آسمان عجیب آبی است.

مریم جان! تولدت مبارک. هرچند که سی و دو دیگر رقم کمی نیست اما سن و سال ملاک و میزان هیچ چیزی نیست چراکه از اول هم چندان حس کودکی و نوجوانی و جوانی نداشته ام. همیشه بزرگ بوده ام و دیگر برایم عجیب نیست.