سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

من از ۶۰ وات بیزارم!

وقتی که در گرگ و میش غروب که نه آن قدر تاریک است که نبینی و نه آن قدر روشن که خوب ببینیَ روشن کردن یک لامپ زرد ۶۰ یا ۱۰۰ واتی برای من مصیبت است. دیدن نور زرد کمرنگش دلم را آشوب می کند و ناگهان تمامی نکبت های عالم بر سر من هوار می شوند. سه خاطره تلخ فلاکت بار هجوم می آورند و من دلم می خواهد که نه این لامپ لعنتی ۶۰ واتی باشد نه این خاطره ها و نه خود من!

۱ـ یادم نیست چند ساله ام. من و دخترخاله و دختر دایی ام(در حقیقت دختر پسرعمه مادرم) سه نفری در یک شهرک دهاتی نشین اطراف تهران در غروب نفس گیر یک شهرک کوچک و شلوغ و خفقان آور با لباس های شلخته و خاکی ویلانیم. دختر دایی ام روزه است. ناگهان اذان می گویند. چند لامپ رنگی ۶۰ واتی روشن است و دلم حسابی گرفته. از لوس بازی های دخترخاله ابلهم و از این مهمانی اجباری. دلم می خواهد تمام لامپ ها خرد کنم و دخترخاله نادانم را تکه تکه ! اما سایه مادرم پس ذهنم است و نگهبان من.

۲ـ یادم نیست چند ساله ام. من و خانواده ام و خانواده دوست بابام رفتیم به یک دهاتی اطراف اراک که کثافت از آن می بارد. من از دهات بیزارم. هنگام بازگشت پنجره یک خانه آجری کوچک با یک لامپ ۶۰ واتی روشن است و گرگ و میش غروب را به بازی گرفته. دلم می خواهد پدرم را حسابی بزنم که مرا وادار کرده به این مسافرت احمقانه بیایم. من از ۶۰ وات بیزارم.

۳ـ یادم نیست چند ساله ام. از شیفت بعدازظهر مدرسه برگشته ام. مادرم سبزی پاک می کند و همان طور غر غر می کند. پدرم مثل همیشه با سلاح سرد سکوت نشسته است و جلویش یک جعبه شرینی است. من عاشق شیرینی ام. هول می زنم و به مامان می گویم بیا بخور. مامانم می گوید: درد بخورید! هی برید پولتون رو بدید شیرینی! شیرینی ها در دهانم می ماسند. با حماقت کودکی ام نمی فهمم چرا مادرم عصبانی است. فقط می دانم شانس آورده ام که کتک نخورده ام. به آن یکی اتاق می روم که از این یکی اتاق با پرده ای گلدار جدا شده! کتاب خرمگس یا شاید آنتوانت را برای هزارمین بار به دست می گیرم و پیش خودم می گویم یک روزی خرمگس می شوم و با قدرت برمی گردم. در این حین لامپ ۱۰۰ واتی اتاق نور علی نور می شود و به زور بغضم را فرو می خورم. من از ۶۰ وات یا حتی ۱۰۰ وات زرد بی خاصیت بیزارم.

پ.ن: این خاطره ها پاک ناشدنی اند. چندین برابرش خاطرات خوب دارم اما این سه تا یعنی یک دوره طولانی مصیبت ! یک دوره شاید ۳۲ ساله نکبت و بدبختی! یعنی نسل دهه شصت زیر لامپ های ۶۰ یا ۱۰۰ واتی با یک تلویزیون ۱۴ اینچ دوکاناله پارس! یعنی من!

نظرات 3 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ب.ظ http://www.olden.blogsky.com

سلام سایت زیبایی دارین این رو راست میگم برای من مفید بود اگر مایل بودید میتونید من رو با نام مطالب علمی و تاریخی لینک کنید بعد حتما در بخش نظرات وبلاگم خبرم کنید تا من هم شما رو لینک کنم.
باتشکر
www.olden.blogsky.com

ایرن چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:03 ب.ظ

تا حالا ندیده بودم و نخونده بودم ازت که به این وضوح و روشنی از زندگیمون بنویسی...بعضی وقتا فکر می کردم حتمی همه ی اون خاطره های 60واتی بدرنگ از یادت رفته که دم نمی زنی...تو ظرفیتت چه قدره دختر؟
و این که این خاطره های لامصبت بدجوری دلمو مچاله کرد.انگاری که انداخته باشنم ته همون اتاق 12 متری خونه ی بابا بزرگ کنار لحاف و دشکا تو غروب یه روز جمعه....خرابم کرد رسمن....

واقعا نمی خواستم که خرابت کنم ! حتی وقتی که نوشتمش پشیمون شدم چون می دونستم که می خونی و دلت گرفته ات بدتر می شه متاسفم
دیگه تکرار نمی شه

عباس چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:56 ب.ظ

سلام...خاطره های زرد 60 واتی متعلق به دهه 60 برای تمام کودکان و نوجوانان دهه 60 سیاه است و تلخ ...و فکر میکنم این درد مشترک تمام ماست...یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد