سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و دو: تولدت مبارک!

امسال نمی دانم که چرا همه یادشان مانده که تولدم است! سه کادوی غیرمنتظره- چند تماس تلفنی عجیب و یک عالم تبریک! تکلیف من روشن است. من دوست دارم و برایم مهم است که تولدم را تبریک بگویند. هدیه مهم نیست اما به یاد کسی ماندن مهم است. سی و دو سال پیش در حالی که لاغر و نیمه جان و در حال خفگی بودم از بطن مادرم که ۱۹ سال بیش نداشت به دنیا آمدم. ساعت ۶ عصر یک روز زمستانی که بسیار هم برای مادرم و من مصیبت بار بوده است. پدرم حضور نداشته و البته ثابت کرده است در این سی و دو سال که حضورش هیچ گاه پر رنگ نخواهد بود. مادرم در غربت یک شهرستان کوچک با مردمی عجیب دور از فرهنگ و تمدن پایتخت مرا به دنیا آورد. کودکی لاغر با وزنی حدود ۱۸۰۰ گرم که کبود و ضعیف و نزار بوده. نوزادی بی قرار و بسیار آزاردهنده چراکه چیزی نمی خورده و مرتب گریه می کرده! حال که سی و دو سال گذشته و من فلسفه این تولد را نفهمیده ام اما بسیار خوشحالم روز تولدم را تجربه می کنم. دیشب آسمان به من برف هدیه داد و صبح که برخاستم از خواب دیدم که شاخه ها بار گرفته اند و آسمان عجیب آبی است.

مریم جان! تولدت مبارک. هرچند که سی و دو دیگر رقم کمی نیست اما سن و سال ملاک و میزان هیچ چیزی نیست چراکه از اول هم چندان حس کودکی و نوجوانی و جوانی نداشته ام. همیشه بزرگ بوده ام و دیگر برایم عجیب نیست.

نظرات 2 + ارسال نظر
ایرن پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ق.ظ

بعله!تو همیشه بزرگ بودی..خواهر بزرگه که هوای همه رو داشتی..هوای مامانتو خواهرتو داداشتو...تو همیشه مهربون بودی..هیچ وقت خودخواه نبودی و هیچ وقت هیچی رو برای خودت نمی خواستی...تو هم تو خیلی از چیزا شبیه مامانی..اصلن بالقوه درون خودت یه مامان داری...باور کن!از نظر احساسات بی شیله پیله و مهربونی و بزرگی روح تو با مامان مو نمی زنی..خوشحالم که هستی...همچین خواهر مهربونی که با وجود 6 سال اختلاف سن وقتی بچه بودم باهام خاله بازی می کرد و منو سرگرم می کرد و یا تموم انشاهامو می نوشت و یا تو درسامون کمکمون می کرد...تو بی نظیری مریم جان...اینارو هیچ وقت بهت نگفته بودم!امیدوارم برا گفتنش دیر نشده باشه..منو که می شناسی..از یه دختر بداخلاق گه اخلاق بیشتر از این انتظار نداشته باش...گاهی اوقات فکر می کنم تو تموم اون سال ها اگه اون غرور احمقانه رو کنار گذاشته بودم و گریه های زیر پتوم رو آورده بودم پیش تو شاید به هر دوتامون کم تر سخت می گذشت...تو بی نظیری دختر و من به داشتن همچین خواهر بزرگی افتخار می کنم....

ایرن! .... الان چی باید بگم؟ اینا یعنی چی؟ تو فکر نکن که این احساساتت یک طرفه است. تو همونی که همیشه برام مهمه که چی فکر می کنه یا چی می گه یا چی می خواد. رفتار محکمت- شجاعت قابل تحسینت - و احساسات پنهان شده ای که به راحتی از متن چشمات قابل خوندنه! من به اینها افتخار می کنم. دوست نداشتم جور دیگه ای باشی!
تازه یادت نرفته بعضی وقتا ادای مامان رو درمی آوردم و غرغر می کردم یا مثلا علیرضا دعوا می کردم! اما اگر چیز زیادی تو این دنیا ندارم تو و مامان و داداشی هستین!
در ضمن اینهایی که گفتی بهترین کادوی امسالم بود مرسی!

روشنک پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:27 ب.ظ

۱۸۰۰ گرم؟ شانس اوردی زنده موندی. شایدم بدشانسی اوردی به هر حال تولدت مبارک

مرسی روشنک جان!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد