سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

اندر احوال حال کردن

چند هنگامی است که چند واژه ی خاص دیگر برایم معنی ندارند. یعنی دلالت معنایی آنها را می‌فهمم اما حس آنها را درک نمی کنم. یکی از این واژه ها حال کردن است و تمامی مشتقات آن. حال کردن، حال دادن، حال گرفتن، و حتی مترادفش مثل: شادی، ترکاندن(شادی و جشن گرفتن) و.... . بنابراین تصمیم گرفتم که در یک یا چند پست حال کردن را در موقعیت های خاص بسنجم و از احساسم بگویم.


1ـ حال کردن در آخر هفته:

تصور کن یک هفته تمام جان کنده ای! خودت را به آب و آتش زده ای و هی خودت را از در تنگ و تاریک اداره بیرون کشیده ای و حرف های صد تا یک غاز رییس عزیز را به جان خریده ای به امید پنج شنبه و جمعه! هی با خودت گفته ای که ای بابا! آخر هفته شه حالی کنیم. تا این که بالاخره پنج شنبه می آید. انگار نردبانی را طی کرده ای از شنبه تا چهارشنبه را جان کنده ای و خودت را بالا کشیده ای تا به تعطیلات آْخر هفته برسی. از صبح پنج شنبه در هزارجایت عروسی است و سرازپا نمی شناسی! دکتر هم نیامده و حسابی خوشحالی. ساعت 12:30 ناگهان سر و کله دکتر پیدا می شود. ساعت 12:45 هوس می کند برای حضرت نعش الدوله دیلمی، تنها جنازه بازمانده از عصر حجر، دکتر جاسبی، نامه ای بنویسد و تو باید آن را تایپ کنی. کامپیوترت با سرعت 1 کیلومتر در ساعت مشغول تفکر و زمان بندی است. سرویس هم ساعت 1 می رود و اگر جا بمانی در 15 کیلومتری شهر ماشین دیگری نیست. توی سر زنان نامه را تایپ می کنی و هی قربان صدقه کامپیوتر می روی و به اجداد جاسبی و دکتر و بقیه لعنت می فرستی! بالاخره نامه تایپ می شود و با هزار استرس سوار بر نهنگ پدر ژپتو(سرویس عهد بوق دانشگاه) به منزل می رسی و حال پنج شنبه آغاز می شود. معمولا باید آبگوشت بخوری که خیلی هم جانانه است. ساعت 2 شده و حسابی سنگینی! می افتی روی بالش و می خوابی و چه خوابی!

تمام آبا و اجداد مرده و زنده ی پدرت به خوابت می آیند و هی کابوس پشت کابوس! از خواب خوش ناخوش می پری و می بینی ای دل غافل ساعت 6 شده و خانه تاریک است. مادرت نیست و برادرت در خواب ناز غلت می زند. نصف حال پنج شنبه رفته است.

نه نای خواندن داری نه نای دیدن و نه نای خوردن. کسالت خواب بعدازظهر چون مهی غلیظ در کله ات پیچیده و دلت می خواهد هر که را حرف می زند بزنی! تا آخر شب هی کانال به کانال می کنی و هی فکر می کنی و هی فکر می کنی و این حال پنج شنبه است که حسابی بهت خوش گذشته!

حال جمعه خیلی فرق ندارد. اگر صبح زود بلند شدی که باید کارگری کنی و خانه را تمیز کنی و از بازار شام به چیزی بهتر مثل بازار زرگرها تبدیلش کنی و گرنه تا 10 خوابی! بلند می شوی و هی دور خودت می چرخی و می چرخی! اراکی های تنبل خواب هستند و جمعه خیابان تعطیل است! توی خانه هم خبری نیست. خواب ظهر و کسالت بعدازظهر و دلتنگی غروب که انگار تمام دنیا بر سرت آوار می شود. اگر ان شاالله پارازیتی نباشد چند خبر آن ور آبی می بینی و هی می گویی کی شنبه می شه؟

حال کردن در آخر هفته در یک شهرستان سوت و کور هیچ معنی خاصی ندارد! فوقش غذای بیرون بخوری یا مثلاًٌ هی بخوابی اما حال نمی کنی چون چنین چیزی واقعیت ندارد! بین بد و بدتر است آخر هفته. یا باید با هزار و یک نفر سر و کله بزنی یا باید کسالت جمعه را به جان بخری !

نظرات 3 + ارسال نظر
ایرن دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

من از اراک متنفرم..خودت می دونی...اراک یه شهر داغونه که رسمن آدم رو می تونه به ورطه ی خودکشی هم بکشه..ملال و کسالت این شهر از همون بدو ورود به ترمینال و پیاده شدن از اتوبوس گریبانت رو می گیره...هنوزم که هنوزه وقتایی که میام اراک داغونم.فقط حضور شماست که برام قابل تحملش می کنه..هیچ وقت تابستونای اراک رو یادم نمیره نه کلاسی نه پارکی نه رستورانی نه کافی شاپی هیچی نداشت لامصب...سینماهاشم که داغون...
ولی مریم خیلی خوب نوشته بودی...دست به طنزت خوبه ها ...بیشتر تو این ژانر بنویس...قسمت اول عالی بود....
در ضمن آبگوشت هر ۵ شنبه نوش جون و جای یک اراکی آبگوشت خور رو هم کنار سفره خالی کنید!

جات حسابی خالیه!

دکولته بانو سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ب.ظ

سلام عزیزم...عالی نوشتی...واقعا حال! کردم بالاخره...تو می گی تو شهرستان...تو همین تهران لعنتی هم همین حس و حال رو دارم من...تف به زندگی...

مرسی عزیزم اما فکر کنم وضع شما تهرانی ها یک کم بهتر باشه

روشنک چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ق.ظ

توی شهر بزرگ هم همین بساطه عزیزم باید خودت برای خودت سرگرمی جور کنی

البته تا وقتی جایی مثل اراک رو تجربه نکنیم نمی تونیم بگیم که شهر بزرگ هم همینه ! امیدوارم هیچ وقت تجربه نکنی مرسی که دوباره سر زدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد