لمیده بود مهتاب
بر سطح لرزان و آبی آب
و آن سوتر
تو بودی
بر سنگی سخت پاشویهی حوض
و گونههایت می شکستند
در سایهی مهتابی آب.
این سو
به فاصلههای افق
نگاه خیرهی من بود بر تو
و می اندیشیدم:
آه اگر غرقه نبودند
قایقهای کاغذیام
همسفر اقیانوسی من میشدی
در این حوض بی کرانه
آّه اگر
کوچک نبودند
قایق های کاغذیام
میخفتم
در آغوش گرمت
شناور
در لرزش مواج آب
آه اگر
مشقهای سخت شب نبودند
این قایقهای کاغذی
با نمرههای صفر
میشکستم
مرز صفر آب را
آه اگر
قایقهای کاغذیام
بودند
اکنون
با تو
لمیده بودم
آن سوی حوض مهتابی
امروز جمعه است. سالها بود حال و هوای جمعه نداشت جمعه هایم. این شعر را خواندم نمیدانم چرا یکهو حال ظهر جمعه های مشدی نصیبم شد.
خاطراتم آپه
قشنگ بود...حس خوب ولی غمگینی توش بود...
قایقهای کاغذی...شاید تنها چیزایی باشن که هنوز از بچگی یادمه و دوسشون دارم...
بیچاره قایقهای کاغذی که یه عمره دارن با بزرگواری حسرت به دریا زدن مارو تحمل میکنن و صداشونم درنمیاد...قایقای کاغذی خیلی بامعرفتن...
شعر خوبی بود پر از تصویر.
نگفتم تعریف کن
گفتم چه احساسی بهت دست می ده
مگه می خواستی رفع تکلیف کنی برار جان!
سلام مریم عزیز...واقعا شعرات فوق العادست...و خیلی وقتها از سواد ما بی سوادا بالاتر...کاش اینجا بودی و می دیدمت...حیف...شما دوتا خواهر یه پا هنرمندید...
و اون متن درباره ی وبلاگت هم محشر بود...خیلی خیلی خیلی حال کردم باهاش...
ممنونم مریم عزیزم
من هم دوست دارم شما رو ببینم.........به امید دیدار