نگاه نکن
چنین معصومانه و آرام
دیری است که میشناسمت.
چنین عاقل مآب مباش
که می دانم
دیری است اندیشهات را باختهای.
میدانم
در پس ِ هر روز ِ سخت ِ دیگری
هجرت می کنی
از آسمانها به خانهات
و قاهقاه خندهات
کابوسهای شبانهی ماست.
میدانم
چنین اثیری
و بی هیچ رحمی
ما را
به سخره می گیری
و تبسمت
نازکانه و ظریف
چون یک هلال ماه.
برابر این همه پرسش
تنها نگاه توست
خالی و پر از اندیشه
گولزنک افقهای دور
و حتی ناتوان از دیدن نزدیک.
این که میگویم و میشنوی
کفرانهای است
به پاس خساستی سخت
در آفرینش
آرزوهای
سادهی ما.
یک بار
تنها یک بار
قدم بگذار
بر این پست بی ارزش رویایی ات
بر این
زمین سرد
و خویش را
به دست باد بسپار
تا نوازشت کند
نغمههای بدآهنگ مخلوقات
به نرمی یک تازیانه!
تا بشنوی
تا ببینی
پروردگان خویش را.
بیا به زمین
بی هیچ ترسی
تو را نفرین نمی کنیم
ما، این عروسکان بازاری!
شعر زیبایی بود
شعرمو اصلاح کردم.یه رباعی هم گفتم
فوقالعاده بود
ممنونم