سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

جهانگرد

افق را به بازی مگیر

پیمانه مکن آسمان را

با قدم های کج کج لک لکی ات!

با لبان ترک خورده ی کویری ناپیدا

سرود و ترانه مخوان!

نگاه کن

مثل رویای سحرگاهی:

        بی پیکر، بی سر، بی اندام

برخاسته از گوری تنگ

آواره ی جهان شدی!

لای لای بعدازظهر

عروسک قهوه‌ای ام

در آغوش مادرم

آرام خفته بود.


و من این سوتر

در خانه بازی ام

در آغوش دیوار

خفته بودم.

از در درآمدی و من از خود به در شدم...

هرچند این را نامش برف نمی توان گذاشت و در برابر برف هایی که دیده ام کاریکاتوری بیش نیست اما چنان حالم را به جا آورده که گویی از خود به در شدم! صبح امروز بهترین صبح زمستان ۸۹ بود. بالاخره برف را نفس کشیدم هرچند اندک اما همین هم در این خشکزار برهوت که حتی زیبایی بیابان را نیز دریغ می کند، غنیمتی است. این اندک این ناچیز این بی مقدار برف چنان به جانم نشاط ریخت که می خواستم تمامی شهر را پیاده گز کنم ! حیف که اندک بود و چون نوعروسی بسیار زود از دیدگان پنهان شد.

دلبخواه 1

1ـ چقدر می خواهم که شخصیت اصلی شهریار آینده باشم! 

2ـ چقدر می خواهم که در یک کوپه درجه یک ، وسط برف ، نزدیک قطب شمال جایی توی سوئد سفر کنم! 

3ـ چقدر می خواهم که پابرهنه روی ساحل با یک دامن نخی گشاد بدون هیچ تن پوش دیگری راه بروم! 

4ـ چقدر می خواهم که رقاص کاباره باشم! 

5ـ چقدر می خواهم که توی جنگل بلوط که بوی پوسیدگی و رطوبت از آن می بارد، به کنده یک درخت تکیه زنم و به خانه شکلاتی هانسل و گرتل خیره نگاه کنم! 

6ـ چقدر می خواهم که که تنها یک دقیقه سکوتی محض دنیا را فراگیرد و من با یک مغز خالی از خاطره یک دقیقه بی رویا بخوابم!  

۷ـ چقدر می خواهم که روی یک کنده درخت دراز بکشم و روی دریا شناور باشم!

 

پ.ن: 

1ـ شهریار آینده اثر جان کریستوفر 

4ـ در واقعیت رقص بلد نیستم 

6ـ نشد که بخوابم و خواب نبینم 

 

* دلبخواه ترین، همان اولی است.