سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

عروج

این قبول که شرایط محیط و زندگی اجتماعی، سرنوشت انسان را می‌سازد، اما گاهی انسان با تصمیمی که می‌گیرد، با اراده‌ای که بر می‌گزیند یا حتی با تصمیمی که نمی‌گیرد سرنوشت خود را دوباره رقم می‌زند. گاهی اوقات از ترس نبودن و نداشتن و نتوانستن و هزار چیز دیگر، کاری می‌کنی یا کاری نمی‌کنی و این می‌شود که سرنوشت می‌چرخد و تو می‌بینی که ترس‌هایت تو را زندانی کرده‌اند و این کاش که این کار را نمی‌کردی و یا می‌کردی. اینها دیشب به ذهنم رسید. وقتی فیلم عروج را دیدم. یک اثر خیلی متفاوت و بسیار زیبا از لاریسا شپیتکو. یک فیلم سیاه و سفید پر از برف که تمام لحظاتش میخکوب شدم.

ریباک از ترس مرگ خود را به آلمانی ها می‌فروشد اما در آخر بعد از اعدام همرزمش، سوتنیکوف، پشیمان می‌شود و هرچه می‌کند که خودکشی کند یا فرار کند نمی‌تواند. او می‌ماند و در باز ساختمان آلمانی‌ها که پشتش یک دهکده برف و مه گرفته و یک جنگل  است و هم‌وطنانش که او را یهودا می‌خوانند.

شاید اگر ترس‌های داشتن و نداشتن یا بودن و نبودن ما را به دام نیفکند، دیگر در حسرت مرگ یا آزادی نسوزیم.

و لیلا دختری که دیگر نیست!

اسمش لیلا بود. دختری لاغراندام با چشم‌های بسیار درشت و صورتی کشیده. فکر می‌کنم که کلاس پنجم ابتدایی بودم. مادربزرگم تازه مرده بود. یعنی خیلی وقت بود که شبیه مرده‌ها شده بود اما در یک روز پاییزی بعد از کلی جان کندن و خرخر کردن بالاخره تسلیم بیماری شد و درگذشت و همه ما را راحت کرد. البته داستان مرگ او خود قصه‌ای مفصل است. همین روزها بود که لیلا تازه به کلاس ما آمده بود. من با دو خواهر دوقلو دوست بودم که تا سالیان سال این دوستی ادامه پیدا کرد. فرنوش و مهرنوش! یک روز زنگ تفریح لیلا با خودش کلی خوراکی آورد و بین من و فرنوش و مهرنوش تقسیم کرد و با این کار به ما رشوه داد تا با او دوست شویم. ظهر به خانه رفتم و به مادرم گفتم که امروز یک دختری به اسم لیلا به کلاس ما آمده و اتفاقاً خانه‌اش نزدیک ماست. مادرم پرسید فامیلیش چیه؟ من گفتم: ش...! مادرم مثل برق از جا پرید و گفت: لازم نکرده باهاش دوست باشی! فردا رفتی محلش نمی‌ذاری! من مثل سگ از مادرم می‌ترسیدم و می‌دانستم که مادرم از آن مادرهای بی‌سوادی نیست که به مدرسه نیاید و احوال مرا نپرسد. البته بی‌سواد بود اما کودن نبود. فردای آن روز به مدرسه رفتم و به لیلا گفتم که دیگر با او دوست نیستم. همین موقع فرنوش آمد و گفت: لیلا نمی‌تونم باهات دوست باشم. مادرم دعوام کرده. لیلا گریه نکرد(اگر من بودم حسابی اشک می‌ریختم) فقط پرسید: چرا؟ فرنوش گفت: به خاطر برادرت و... . من نمی‌دانستم برادر لیلا یا پسرعموی او چکاره است. فرنوش بعدا گفت که پسر عمویش را به خاطر قاچاق مواد اعدام کرده‌اند و برادرش هم لات کوچه است و خلاصه خانواده‌اش آبروی یک محله‌اند! ما با لیلا قهر کردیم اما هنوز آهنگ کلماتش در گوشم می‌زند: کارهای اونا به من مربوط نیست!

گر این‌ها را می‌نویسم نه این که بگویم که او دختربچه فوق‌العاده‌ای بود یا چنین بود و چنان بود! اتفاقا کلی حرف بد و رکیک در همان یک روز به ما یاد داد که البته از جهتی خدا خیرش بدهد که دیگر نمی‌دهد. این قصه خیلی ارزش نداشت برای تعریف کردن اگر دو سال پیش اعلامیه فوتش را نمی‌دیدم. دختری هم‌سن من با یک سرگذشت تلخ و احمقانه. مادرم تعریف کرد که مادرش بعد از مرگ شوهرش اینها را (بچه‌هایش) را با کارِ خانه مردم بزرگ کرده اما پسرهایش که چیزی نشدند. فقط دخترش لیلا دانشگاه درس خوانده آن هم چه درس خواندنی! با ماهی پنج هزار تومن در اهواز شیمی خوانده بود و به اراک برگشته بود و مثل همه ما عاطل و باطل دنبال کار می‌گشت. از درد بیکاری شوهر کرده بود به یک خانواده پولدار که البته جای خوشبختی نبود که شوهرش چشم‌چران قهاری بود و لیلا را آزار می‌داد و سرکوفت خانواده‌اش را مدام به سرش می‌زد. سال بعد لیلا از یک پادرد عجیب خانه‌نشین شد و خیلی بعد معلوم شد که سرطان استخوان دارد. شوهرش او را به خانه مادرش آورد و گفت دخترتان از اول مریض بوده و رفت. لیلا خیلی زود مرد. تنها خوبی‌اش این بود که بچه‌ای نداشت. خوب نه من و نه فرنوش و نه دیگران سرنوشت خیلی بهتری پیدا نکردیم اما باز هم به فلاکت او نیفتادیم.

این قصه ارزش تعریف کردن نداشت اگر با دیدن آگهی فوتش، روز هزار بار به خود لعنت نمی‌فرستادم که چرا این قدر بچه‌‌ننه احمقی بودم و دل یک دختر را شکستم. واقعا به او چه ارتباطی داشت اگر برادرش یا فامیلش، آدم‌های بهتری نبودند! او که خود قربانی تولد در چنین محله و خانه و قوم و خویشی بود چرا باید تاوان می‌داد! تاوانی که بسیار سخت بود و مصیبتی که تنها در از دست دادن دوستی‌های بی‌ارزش بچگی نبود که در تمام زندگی‌اش در تعقیب او بود و شکارش کرد.

دیشب برای چندمین بار هامون را دیدم. فیلمی که با هر بار دیدنش پرسش‌های زیادی در سرم شکل می‌گیرد. فیلمی که جزء بهترین‌های سینمای ایران است و این وزن و ارزشش را مدیون نگاه خاص مهرجویی به جهان و بازی بی اندازه خوب شکیبایی و فرهی است. اما دیشب با دیدنش دلم حسابی گرفت. زمانی که هامون را از آب می‌گیرند و او به دنیا بازمی‌گردد و صدای تنفس سخت و دردناکش روی تیتراژ پایانی پخش می‌شود، قلبم حسابی فشرده شد. حسابی گریه کردم. این بار مهرجویی دیگر کارگردان کاربلدی نبود که دل تماشاگر را ببرد. این بار او ظالم بود. دیکتاتوری که امر می‌کرد قهرمانش به دنیا بازگردد با این که می‌دانست هیچ امیدی هیچ فراری وجود ندارد. تنها برای این که به هامون و به من ثابت کند که معجزه هنوز وجود دارد. این که از دنیای فرشتگان به زندگی کثیف خود برگردی نمی‌دانم که معجزه است یا نه، اما می‌دانم که بازگشت هامون هیچ نتیجه‌ای ندارد. نه امیدی، نه عشقی، نه ایمانی... تنها یک مشت خاطرات سیاه و سفید کودکی و علی عابدینی و زندگی از دست رفته گذشته مانده است که به هیچ کار نمی‌آید. ای کاش هامون می‌مرد و در دنیای فرشتگان غرق می‌شد. ای کاش به دنیا نمی‌آمد تا باز هم چرخه باطل زندگی را زندگی کند!

آن چند نفر!

کلا شاید 20 نفری بودند که چون از سازمان مجوز نداشتند باید می رفتند. 90 درصدشان فوق لیسانس بودند و چند نفری لیسانس! یکی دو نفر آقا بودند و بقیه خانم! از ده سال سابقه کار تا شش ماه. به عنوان نیروی حق التدریس کار می کردند. از آنجا که ... نیروهای رسمی بسیار گشاد است این حق التدریس ها بسیار خوب و عالی کار می کردند. البته چاره ای هم نداشتند. برای تمدید قرارداد باید رضایت مدیران خود را جلب می کردند. یک ده روزی است که جایشان خالی است. بیشترشان سنشان از استخدام گذشته و نمی دانم که چکار می کنند. بیشتر از همه دلم برای خانمی می سوزد که از قضا با هم همکار یک اتاق بودیم و البته به خاطر اخلاق عجیب غریبش دشمن شدیم. حق هم داشت. توی آزمون استخدامی سال 85 که قرار بود حق التدریس ها استخدام شوند ناگهان سازمان مرکزی متوجه شد که واحد اراک قصد دارد نتیجه آزمون را به نفع آنها تغییر دهد، بنابراین آزمون را شخصا برعهده گرفت و ما هم در این آزمون قبول شدیم. کل قراردادیها و حق التدریس ها از ما بیزار شدند.  

القصه این خانم فوق لیسانس زیست شناسی داشت و چند مقاله ISI نوشته بود. به خاطر کار کوفت دانشگاه تصادف کرد و پایش آسیب دید. دماغش شکست و دو میلیون تومانی که خرج این بینی کرده بود به باد هوا رفت. مدیرش هم گفت: هر وقت خوب شدی بیا و بعد این خانم را به جای دیگری فرستاد. او یک سالی از من بزرگ تراست یعنی 33 ساله است و رشته اش هم مثل من لامکانی و لازمانی است. او چه می کند؟ شوهر می کند؟ دکترا می گیرد؟ حالا اصلا که هرکاری که بکند حق این هشت سال زحمتش با حقوق بردگی کجا می رود؟ جالبش این است که برادرزاده رییس دانشگاه است اما گویا به خاطر اختلاف خانوادگی دکتر حاضر نشده حتی برای یک مرکز دورافتاده هم سفارش او را بکند.  

از این چند نفر نه تنها تشکر نکردند که حتی روز بعد از تعدیل دیگر به دانشگاه راهشان ندادند. یعنی اصلا نتوانستند برای اعتراض وارد دانشگاه شوند.

هیچ دلم نمی خواهد جای آنها باشم. هیچ نمی خواهم که دوباره دربه در کار شوم. دلم نمی خواهد دوباره خیابان گز کنم و دنبال کار بگردم. اما .... .

در این مرداد گند و مزخرف دومین رمانیه که می‌خونم. اولی وقتی یتیم بودیم اثر کازوئو ایشی گورو که خیلی عالی و خوب بود. یک دنیای انگلیسی، یک داستان کارآگاهی، یک فلسفه داستانی. البته به پای بازمانده روز نمی‌رسید ولی خیلی خوب بود.

و این دومی که خیلی بهتره! عروس فریبکار اثر مارگارت اتوود که آن قدر جذابه که سه روزه 300 صفحه‌اش رو خوندم. منی که به کندخوانی معروفم. جذابیت و کشش اثر در عین توصیف‌گرایی، تصویرسازی‌های عالی از شخصیت‌ها، ترجمه بسیار خوب و بیش از همه سرراستی داستان از این کتاب یک رمان بی‌نظیر ساخته است. قبول دارم که به پای آدمکش کور نمی‌رسد اما واقعا در این آب و هوای کشنده مرگبار برایم مرهمی است.