سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

من هم چنان منتظر 

و آن قطره آب نمی چکد 

و ثانیه شمار ایستاست 

و برف یخ زده از آسمان نمی بارد 

این لحظه ابدی است 

محکوم در چنگال پست و کثیف زمان 

هم چنان منتظر یک صاعقه 

یک بمب افکن 

یک ویرانی جدید

آن واپسین روز

به دستانم ایمان آورده ام 

تو را خواهم کاشت 

تا برویی از دل خاکستری و گرم این زمین 

تا دوباره خویش را 

روز دل بریدن از دنیا 

روز دل بریدن از تو 

از شانه‌های ظریفت 

حلق آویز کنم!

خسته از صدای سکوت زجرآورت 

در هنگامه‌ی این غوغا 

با دستانی چسبیده به تخته‌پاره‌ها 

پیش می راندم 

تیغه ی طلایی خورشید 

نگاهت را نیمه می کرد 

و غوغای مگس ها 

هیچ سکوتت را بر نمی آشوبید. 

لرزان و بی امید 

بانگ برآوردم 

و تو حتی ناتوان از پلک زدن 

دل آشوبه ی موج ها 

بر نگاهت می رقصید 

و مات شده بودی 

بر این همه آب. 

حتی فوران پستان هایم را 

پاسخ نگفتی !  

کجا به خاک بسپارمت 

کودکم 

که دیگر مرا زمینی نمانده است 

تویی 

با نگاه مات و ابدیت 

در آغوشم 

و منم  

لرزان و خیس و ترسیده 

در آغوش این سیلاب