سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

این نیز نگذرد!

لبخند بی مایه و سخره آمیزت را چاشنی نکن با این کلمات قصار پوسیده و نخ نمای که : این نیز بگذرد! هرگز گذشت و گذری نخواهد بود. در رویاروی بلایا و مصایب، تازیانه زمان بر جان می نشیند و تو می توانی به راحتی رد و آثارش را بر تنم، بر پشتم و بر جانم، جاری ببینی. آری تنها گذشتن نیست که چگونه گذشتن مهم است. هر مصیبتی، هر بلایی، قطره ای است که اندک اندک روانت را چون صخره ای سخت سوراخ می کند و ناگاهان، می بینی که دلت و روح و روانت حفره‌حفره اند.

این نیز بگذرد؟ زهی خیال! گویی زمانه، آن سنگ‌تراش پیری است که آهسته آهسته ، نگاره های مصیبت را، آیه های تاریک نکبت را بر جان ما حک کرده است. بخوان بر تن این ملت که چگونه عصاره و چکیده بدبختی اند. این زخم ها یا بگذار بگویم این نگاره ها در ما می ماند و آیندگان از ما به ارثش خواهند برد چونان که ما میراث دار زخم های نیاکان خویش هستیم.


  آری این نیز نگذرد. چراکه اثرش، جان مایه اش، احساسش و تمامی آنچه که گذر دقیقه ای را به سال مبدل می کند، در ما باقی می ماند و خاطره می شود و ما هر روز دیوانگانی را مانندیم که خاطره بازی می کنیم. با زخم های خویش بازی کردن و درد کشیدن و آه نگفتن! این نیز نگذرد که تو می توانی دردها و ناله های مادرت و مادر مادرت و هفت هزار پشت او را یک جا در خویش مرور کنی و حتی دم نزنی!


 ما ملت عاشق نی، عاشق غم و فراق و هجران، عاشق خماری مستی و نه شادی اش، عاشق بد دیدن و بد فهمی، عاشق خودآزاری و دیگرآزاری، آری این ما، میراث دار زخم های نیاکان خویش، راه به جایی نخواهیم داشت چراکه زمانه ما را اسیر این نگاره ها کرده است. پس گذشتی نیست که دلخوشنکی است این فاصله! از  منزل مصیبت به منزل بدبیاری، بدبختی و ... .

فاصله این دو منزل گول می زند ما را تا اندکی بیاساییم!

آری مرا سنگ پشت بخوان!

شنیده ام ای شاعر

که در ترانه هایت

مرا واژه ای می جویی!

به کندی ام بنگر

به این مرگ‌آور روزهای بی صدایم

و مرا دل تنگی بخوان!

ترادفی شگرف با سنگ پشتی پیر

پناه گرفته در جان پناه سرسخت پستویش

در اضطراب گذر ثانیه ها و کسر ثانیه ها.


معجزه ای است برایم

که چنین کاهلانه

روزگار

مرا به دام دقایق کشیده است

و صبح را به شبی ابری

پیوند می دهد

گویی گشتاور زمان

بر سقف سخت جان پناهم می کوبد.


شاید روزگاری

در آغازی نو

پای گذارم بیرون

و دیگر واژه ای نباشم

در بند زنجیر یک کتاب!

کادوی نمکی و سی و دو سال گریه!

مامان گریه می کرد. درک نمی کردم و نمی کنم چرا؟ مثل وقتی دانشگاه قبول شدم. وقتی ایرن قبول شد. وقتی از تهران برگشت و ایرن رو گذاشته بود خوابگاه! مثل خیلی وقت های دیگه که من نمی فهمیدم چرا گریه می کنه؟ مخصوصا دیروز! وقتی حسابی غافلگیر شده بودم و باورم نمی شد که مامان بهم کادو بده! دیوان جواد مجابی که البته داداشی خریده بودش! هرچند دو روز قبلش از داداشی کادو گرفته بودم اما این یکی بوی اشک می داد مزه کتاب شور بود. من نمی تونستم آرومش کنم و خودم زدم زیر گریه! یاد وقتی افتادم که با ایرن رفته بودیم آرایشگاه! آرایشگر به ایرن می گفت: مثل عروس های دیگه گریه نکنی صورتت خراب شه! ایرن می گفت اگر کسی گریه اش بگیره من هم گریه می کنم! فکر کنم این یک مشکل خانوادگیه!

من از ۶۰ وات بیزارم!

وقتی که در گرگ و میش غروب که نه آن قدر تاریک است که نبینی و نه آن قدر روشن که خوب ببینیَ روشن کردن یک لامپ زرد ۶۰ یا ۱۰۰ واتی برای من مصیبت است. دیدن نور زرد کمرنگش دلم را آشوب می کند و ناگهان تمامی نکبت های عالم بر سر من هوار می شوند. سه خاطره تلخ فلاکت بار هجوم می آورند و من دلم می خواهد که نه این لامپ لعنتی ۶۰ واتی باشد نه این خاطره ها و نه خود من!

۱ـ یادم نیست چند ساله ام. من و دخترخاله و دختر دایی ام(در حقیقت دختر پسرعمه مادرم) سه نفری در یک شهرک دهاتی نشین اطراف تهران در غروب نفس گیر یک شهرک کوچک و شلوغ و خفقان آور با لباس های شلخته و خاکی ویلانیم. دختر دایی ام روزه است. ناگهان اذان می گویند. چند لامپ رنگی ۶۰ واتی روشن است و دلم حسابی گرفته. از لوس بازی های دخترخاله ابلهم و از این مهمانی اجباری. دلم می خواهد تمام لامپ ها خرد کنم و دخترخاله نادانم را تکه تکه ! اما سایه مادرم پس ذهنم است و نگهبان من.

۲ـ یادم نیست چند ساله ام. من و خانواده ام و خانواده دوست بابام رفتیم به یک دهاتی اطراف اراک که کثافت از آن می بارد. من از دهات بیزارم. هنگام بازگشت پنجره یک خانه آجری کوچک با یک لامپ ۶۰ واتی روشن است و گرگ و میش غروب را به بازی گرفته. دلم می خواهد پدرم را حسابی بزنم که مرا وادار کرده به این مسافرت احمقانه بیایم. من از ۶۰ وات بیزارم.

۳ـ یادم نیست چند ساله ام. از شیفت بعدازظهر مدرسه برگشته ام. مادرم سبزی پاک می کند و همان طور غر غر می کند. پدرم مثل همیشه با سلاح سرد سکوت نشسته است و جلویش یک جعبه شرینی است. من عاشق شیرینی ام. هول می زنم و به مامان می گویم بیا بخور. مامانم می گوید: درد بخورید! هی برید پولتون رو بدید شیرینی! شیرینی ها در دهانم می ماسند. با حماقت کودکی ام نمی فهمم چرا مادرم عصبانی است. فقط می دانم شانس آورده ام که کتک نخورده ام. به آن یکی اتاق می روم که از این یکی اتاق با پرده ای گلدار جدا شده! کتاب خرمگس یا شاید آنتوانت را برای هزارمین بار به دست می گیرم و پیش خودم می گویم یک روزی خرمگس می شوم و با قدرت برمی گردم. در این حین لامپ ۱۰۰ واتی اتاق نور علی نور می شود و به زور بغضم را فرو می خورم. من از ۶۰ وات یا حتی ۱۰۰ وات زرد بی خاصیت بیزارم.

پ.ن: این خاطره ها پاک ناشدنی اند. چندین برابرش خاطرات خوب دارم اما این سه تا یعنی یک دوره طولانی مصیبت ! یک دوره شاید ۳۲ ساله نکبت و بدبختی! یعنی نسل دهه شصت زیر لامپ های ۶۰ یا ۱۰۰ واتی با یک تلویزیون ۱۴ اینچ دوکاناله پارس! یعنی من!