سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

اگرچه سترگ چون کوه  

بر پایه های ستبر خویش 

نایستاده ام 

بدان که در برابرت 

بیدوار می رقصم 

بی هیچ شکستی!

سگ لرز صبح فروردین

مرا به مسلخ اعدام می برد

چه می ترسانی زن را از کشتن

که زن هر روز

در کار کشتن خویش است

و تنها از خویش می ترسد!

جزیره آهنی اثر محمد رسول اف

ما همگی مسافران این جزیره آهنی هستیم. در حال فرو رفتن و غرق شدن بی آن که ذره ای نگران و یا حتی آگاه به این وضعیت اسف بار باشیم. ما همگی به یک ناخدا، یک رهبر، یک ولی یا یک پدر دلخوشیم بی آن که بدانیم او نیز به ما دلخوش است یا نه؟ ما نیز یک روز مثل مسافران جزیره آهنی در یک خاک خشک بی حاصل پی توهم می دویم و افق های روبه رویمان همگی آب شور دریاست نه چیزی بیشتر! نه عشقی نه تفریحی که ما تفریح ناخدا شده ایم. اوست که برای بند شدن سنگ روی سنگ ما را به مرز تحقیر و خواری می برد و جان ما را پشیزی قابل نمی داند. آری ماییم که در انزوای یک کشتی میان این همه آب دلخوش به بخور و نمیر ناخداییم و او نیز یک روز زمانی که کشتی فرو رود ما را پی یک توهم احمقانه می فرستد و خود را از مهلکه می رهاند. اوست که معلم مدرسه را از اختراع و آگاهی و اندیشه به درس و مشق آب و بابا و انار می کشاند و ناگهان کلاس درس را به طویله بدل می سازد. 

نمی دانم چرا باورمان نمی شود که هر روز فروتر می رویم و هر لحظه لجن های دریا ما را بیشتر در خود می گیرند؟

زن در ظهر تابستان

درد مانند ماری خشمگین 

در کمرگاهم می پیچید 

و ران هایم می خروشیدند 

و توان رفته بود از دستانم 

و سپیدی به چهره ام گریخته بود 

و تمامی شکمم 

در جهشی ناموفق 

به گلو هجوم می آورد 

و چه خوب که می شد بنشینم

اندکی 

در کثافت بازاری که خیابان بود 

در تهوع خفه کننده ی گرما 

در یک ظهر تابستان 

عاجزانه می اندیشیدم 

کجاست فروشنده ای 

که در بساطش 

تنها یک دانه 

نوار بهداشتی باشد!