سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

دیشب برای چندمین بار هامون را دیدم. فیلمی که با هر بار دیدنش پرسش‌های زیادی در سرم شکل می‌گیرد. فیلمی که جزء بهترین‌های سینمای ایران است و این وزن و ارزشش را مدیون نگاه خاص مهرجویی به جهان و بازی بی اندازه خوب شکیبایی و فرهی است. اما دیشب با دیدنش دلم حسابی گرفت. زمانی که هامون را از آب می‌گیرند و او به دنیا بازمی‌گردد و صدای تنفس سخت و دردناکش روی تیتراژ پایانی پخش می‌شود، قلبم حسابی فشرده شد. حسابی گریه کردم. این بار مهرجویی دیگر کارگردان کاربلدی نبود که دل تماشاگر را ببرد. این بار او ظالم بود. دیکتاتوری که امر می‌کرد قهرمانش به دنیا بازگردد با این که می‌دانست هیچ امیدی هیچ فراری وجود ندارد. تنها برای این که به هامون و به من ثابت کند که معجزه هنوز وجود دارد. این که از دنیای فرشتگان به زندگی کثیف خود برگردی نمی‌دانم که معجزه است یا نه، اما می‌دانم که بازگشت هامون هیچ نتیجه‌ای ندارد. نه امیدی، نه عشقی، نه ایمانی... تنها یک مشت خاطرات سیاه و سفید کودکی و علی عابدینی و زندگی از دست رفته گذشته مانده است که به هیچ کار نمی‌آید. ای کاش هامون می‌مرد و در دنیای فرشتگان غرق می‌شد. ای کاش به دنیا نمی‌آمد تا باز هم چرخه باطل زندگی را زندگی کند!

آن چند نفر!

کلا شاید 20 نفری بودند که چون از سازمان مجوز نداشتند باید می رفتند. 90 درصدشان فوق لیسانس بودند و چند نفری لیسانس! یکی دو نفر آقا بودند و بقیه خانم! از ده سال سابقه کار تا شش ماه. به عنوان نیروی حق التدریس کار می کردند. از آنجا که ... نیروهای رسمی بسیار گشاد است این حق التدریس ها بسیار خوب و عالی کار می کردند. البته چاره ای هم نداشتند. برای تمدید قرارداد باید رضایت مدیران خود را جلب می کردند. یک ده روزی است که جایشان خالی است. بیشترشان سنشان از استخدام گذشته و نمی دانم که چکار می کنند. بیشتر از همه دلم برای خانمی می سوزد که از قضا با هم همکار یک اتاق بودیم و البته به خاطر اخلاق عجیب غریبش دشمن شدیم. حق هم داشت. توی آزمون استخدامی سال 85 که قرار بود حق التدریس ها استخدام شوند ناگهان سازمان مرکزی متوجه شد که واحد اراک قصد دارد نتیجه آزمون را به نفع آنها تغییر دهد، بنابراین آزمون را شخصا برعهده گرفت و ما هم در این آزمون قبول شدیم. کل قراردادیها و حق التدریس ها از ما بیزار شدند.  

القصه این خانم فوق لیسانس زیست شناسی داشت و چند مقاله ISI نوشته بود. به خاطر کار کوفت دانشگاه تصادف کرد و پایش آسیب دید. دماغش شکست و دو میلیون تومانی که خرج این بینی کرده بود به باد هوا رفت. مدیرش هم گفت: هر وقت خوب شدی بیا و بعد این خانم را به جای دیگری فرستاد. او یک سالی از من بزرگ تراست یعنی 33 ساله است و رشته اش هم مثل من لامکانی و لازمانی است. او چه می کند؟ شوهر می کند؟ دکترا می گیرد؟ حالا اصلا که هرکاری که بکند حق این هشت سال زحمتش با حقوق بردگی کجا می رود؟ جالبش این است که برادرزاده رییس دانشگاه است اما گویا به خاطر اختلاف خانوادگی دکتر حاضر نشده حتی برای یک مرکز دورافتاده هم سفارش او را بکند.  

از این چند نفر نه تنها تشکر نکردند که حتی روز بعد از تعدیل دیگر به دانشگاه راهشان ندادند. یعنی اصلا نتوانستند برای اعتراض وارد دانشگاه شوند.

هیچ دلم نمی خواهد جای آنها باشم. هیچ نمی خواهم که دوباره دربه در کار شوم. دلم نمی خواهد دوباره خیابان گز کنم و دنبال کار بگردم. اما .... .

گمانم این بود

که تکه‌های دلم را

خون‌چکان

برای کباب می‌خواهی!

گمانم این بود که

تکه‌های دلم را

اشک‌آلود

برای به نیش کشیدنت می‌خواهی!

گمانم این بود که تکه‌های دلم را

رشته‌رشته

برای بافتن می‌خواهی!

اینک

تکه‌های دلم را

مانند سنگ‌ریزه های تراش ناخورده

مانند تاس‌های شکسته

به بند کشیده‌ای

اینک

با رشته‌ی به بند کشیده‌ی تکه‌های دلم

در غروب غبار گرفته‌ی این رمضان بی‌رمق

ربنا می‌خوانی!

اینک تویی:

درویشی با بند تکه‌های دلم در دست!

در این مرداد گند و مزخرف دومین رمانیه که می‌خونم. اولی وقتی یتیم بودیم اثر کازوئو ایشی گورو که خیلی عالی و خوب بود. یک دنیای انگلیسی، یک داستان کارآگاهی، یک فلسفه داستانی. البته به پای بازمانده روز نمی‌رسید ولی خیلی خوب بود.

و این دومی که خیلی بهتره! عروس فریبکار اثر مارگارت اتوود که آن قدر جذابه که سه روزه 300 صفحه‌اش رو خوندم. منی که به کندخوانی معروفم. جذابیت و کشش اثر در عین توصیف‌گرایی، تصویرسازی‌های عالی از شخصیت‌ها، ترجمه بسیار خوب و بیش از همه سرراستی داستان از این کتاب یک رمان بی‌نظیر ساخته است. قبول دارم که به پای آدمکش کور نمی‌رسد اما واقعا در این آب و هوای کشنده مرگبار برایم مرهمی است.

اگه برام خواهر کوچولو می آوردی چی می شد!؟

وقتی پرسیدم چرا به من نگفتی؟ زیر لبی خندید و گفت: روم نشد! البته واقعا اگر هم می‌گفت شاید من خیلی عادلانه برخورد نمی‌کردم. شاید مثل همیشه دستخوش احساسات می‌شدم و چیزی می‌پراندم. باز هم دیروز فهمیدم که مادرم را خوب نشناخته‌ام. همیشه فکر می‌کردم که چیزی را در دلش نگه نمی‌دارد و حتماً به من می‌گوید. مخصوصا اگر آزاردهنده و اعصاب خردکن باشد. اما دیروز تازه فهمیدم که مادرم رفته دکتر و آزمایش بارداری داده چراکه ترسیده نکند باردار باشد! از خودم می‌پرسم به فرض که جواب مثبت بود تقصیر مادرم چیست که باید خجالت بکشد! این دسته‌گل یکی دیگر است و مادرم که مقصر نیست! این تقصیر خودخواهی پدرم است که مادرم هنوز هم hd مصرف می‌کند و هردویشان حاضر نیستند به کا.ن.دو.م فکر کنند. به رغم این همه بیماری ک نتیجه استفاده از این قرص‌هاست حاضر نیستند که ... . این تقصیر این عقب‌افتادگی فرهنگی است که هرچیزی را تابو می کند و یا به قول خودمان چون علم عثمان برمی‌افرازد تا الکی خجالت بکشیم. برای هیچ!

تازه فهمیدم که مادرم هم مثل من تنهاست. باید به که می‌گفت که چقدر نگران است و چقدر دلش می‌خواهد درددل کند. تازه فهمیدم که ای بابا! همه تنهاییم و حضور فیزیکی و مجازی دردی از ما دوا نمی‌کند!