سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

شوهر مادرم!

نمی شد که گفت ازدواج من با مادرم یک اتفاق میمون و مبارک است. چون اصلا دلخواه خودم نبود. خیلی پیش ترها اتفاق افتاد. زمانی که من معنی این چیزها را نمی فهمیدم. اما می دانستم که باید همسر مادرم باشم. می دانستم تنها کسی که می تواند جای خالی پدرم را که دست بر قضا هم پر  و هم خالی بود، پر کند من هستم. این شد که شدم شوهر مادرم. آن موقع ها خواهرم خیلی کوچک بود و سر درنمی آورد از این مسایل. بگذریم.  

این شد که تمام مهمانی ها من و مادرم و خواهرم و بعدها شاید برادرم با هم می رفتیم. یا مثلاً من باید با مامان می رفتم و لباس می خرید. تمام خاطره هایش را برای من می گفت و شکایت ها و گلایه هایش را برای من می کرد. من یازده دوازده ساله خیلی زود پی بردم که خاله ام آدم مزخرفی است و عمه ام روانی است و عمویم عقده ای. دلداری دادن بلد نبودم اما انگار همین که گوش هایم می شنید برایش کافی بود. با هم به فکر آبغوره زمستان و سبزی خورشتی و .. بودیم.  

باهم پس انداز می کردیم و باهم برنامه ریزی! با هم به خرید جهیزیه خواهرم رفتیم و با هم به دنبال خانه!

حالا یک چند سالی گذشته است. مادرم شده 51 ساله و من هم شده ام 32 ساله. هنوز هم فرقی نکرده ایم. تمام غرغرها و عصبانیت ها و درددل هایش با من است. من هستم که باید رنگ مو و لباس و کفشش را انتخاب کنم. من هستم که باید دعوای او را با خواهرش به قضاوت بنشینم. واقعا در این حیرتم که این همه سال مادرم چگونه جالی خالی پدرم را پر کرده؟ عدم حضورش را؟ چگونه برای تنهایی خود دختر 9 ساله اش را برگزیده؟ آیا هیچ وقت حس نکرده که شاید باید همسر دیگری بر می گزید. عاقل تر از من! کسی که در قبال این همه تنهایی اش ذره ای به او احساس امنیت بدهد. اما خوب سهم مادرم از ازدواج تنها سه بچه اش بودند. الان مادرم کم کم مرا طلاق داده و گاهی با خواهرم و گاهی با برادرم وقت می گذراند اما می دانم که هیچ بدلی حتی دلخوشکنک، اصل نخواهد بود هرگز!

حسابی سرم شیره ای شده!

خیلی پیش‌ترها، نمی‌فهمیدم که آرزوی خواب بودن یعنی چه؟ مثلا وقتی مصیبتی پیش آید و آدم به خودش بگوید ای کاش خواب باشم یعنی چه؟ احساس این آدم را نمی‌فهمیدم. اما این دو هفته لعنتی جهنمی مرا وادار کرده که بگویم ای کاش همه این ها رویا باشد. آدم به خودش می‌گوید: من که محتاط هستم، من که قانون‌مدار هستم، این مصیبت‌ها مال من نیست. اما یک جایی یک زمانی گیر می‌کند. از لطف عزیزان باید شب و روز در اضطراب و شورش بمانی و منتظر باشی تا بخیر بگذرد. نه که به خیر برسی، نه فقط آرزو کنی که از این بدتر نشود و تو به وضع سابقت برگردی. نگاهی به خودت می‌کنی و می‌بینی که تواتنت در 32 سالگی تحلیل رفته و دیگر نای مبارزه و چشم در چشم زندگی دوختن نداری. می‌بینی که آب رفته‌ای و شجاعتت دود هوا شده. دیگر نمی‌توانی از صفر شروع کنی و باید دو دستی به همین کار گند مزخرف بی هدفت بچسبی. حالا می‌بینی که زندگی چقدر لرزان و لنگ در هواست!


پ.ن: دوباره خوش‌خیالی‌ام کار دستم داده حسابی. یکی می‌گفت: دنیا مکاره! واقعا هم همین طوره! حسابی سرم شیره‌ای شده.

صدای رویا

لمیده بر نیمکت زنگ خورده ی آهنین 

در انتظار 

خیره به دورها 

پریشان گیسویش ریخته تا درگاه شانه ها 

تابش نیزه وار خورشید بر مغز 

عرق سرشار و ریزان و جوشان 

 

*** 

«نشسته بر نیمکتی چوبی 

در میان گستره ی سبز علف 

پهنای دامنش 

مادرانه علف ها را می نواخت 

چشمانش آبی بود و عمیق 

و صدایش 

رویای خیس یک بهار بارانی 

نفس هایش... 

دست هایش... 

پیکره اش... 

آرام از برم می گذرد» 

*** 

بانوان سپیدپوش 

لرزان 

دستانش را گره زده 

زیر تابش عمیق خورشید 

می برندش. 

 

در آسایشگاه  

روز گرمی بود.

می ارزید

اگرچه تبر برایم سنگین بود 

اما  

صدای خرد شکستن قلبم 

به تمام سنگینی زمین 

می ارزید! 

اگرچه روزهای کاهلی ام 

پی در پی 

مرا در هم پیچیدند 

اما 

فروتنانه در تنبلی روزهای تابستان 

خود را به دار سپردن 

می ارزید...

و خداوند فرمود: ما دانشگاه را آفریدیم تا حسابی سرکار بمانید و ..

این چند روز فکر می کنم به بی هنری ام! به این که اگر فی المثل این کار کارمندی نباشد، تکلیفم چیست؟ یا اگر کاری نبود، باز هم طفیل سفره خانواده بودم؟ اگر روزی اخراجم کنند یا دانشگاه تعطیل شود یا هزار و یک چیز دیگر اتفاق افتد، چه مهارتی دارم که نانم را دربیاورم. باید مثل 5 سال پیش بروم بازاریابی یا تدریس خصوصی یا منشی شرکت یا ...! من بی هنر یک گواهی نامه ندارم تا اگر لازم شد ماشینی بخرم و مسافرکشی کنم یا راننده سرویس شوم یا بروم تعلیم رانندگی بدهم. نه خیاطم و نه آرایشگر، کامپیوتر خوب بلدم اما مدرک ندارم! رشته ای خواندم که نمی توانی آبدارچی شوی با آن. فوق لیسانس هم که داشته باشی چه بدتر. هیچ کس به تو کارهای دست پایین نمی‌سپرد. من البته چندان پی میز و صندلی و ... نبوده‌ام. آن روزهای بیماری بیکاری، دست به هر کاری می‌زدم. توی این چند روز تصمیم گرفتم که بروم یک مهارتی یاد بگیرم اگر بعد از صد سال بازنشست شدم یا اگر انداختنم بیرون یا اگر دانشگاه ورشکست شد حداقل سربار نباشم. نباید دانشگاه میَ‌رفتم و حالا مثل سگ پشیمانم! اگر خیاط شده بودم الان این وضعم نبود. اخر رشته قحط بود که ادبیات خواندم؟! حداقل کارودانش نقشه کشی می خواندم الان بهتر بودم از اینی که هستم. بچه گدا و گشنه رو چه به درس و فکر و شعر و اندیشه و فلسفه و ... بچه گشنه گدا باید برود یک چیزی یاد بگیرد که در هر بحرانی به کارش آید نه مثل من که فقط حرف زدن و شعر گفتن و دری‌وری بافتن یاد گرفتم. یک پول سیاه نمی ارزد دانشگاه بری. اگر پسر بودم همین الان این کار کارمندی را ول می کردم و می رفتم پی یک مهارتی! نجاری، بنایی، چیزی.

تف به این شهرستان خراب شده! شیطونه می گه....