روز خوبی بود دیروز
هنوز باقی است
اثر خراشههای ناخنش بر روی در
می پزد دستانم را
رنج گرم دستانش
و می دزددم هنوز
غرور آرام نگاهش
زنگ صدایش
این آخرین نشانه از تمامی آفرینش
در گوشم جاری است
و زمختی ترک لبانش
بر گونههایم
گرم و داغ و هوسناک.
و من
در برابرش
مترسکی ساکت
با تمنایی آرام
بی تابی اندکی از آغوش گرم بویناکش
بی قراری کمی از شورابههای تلخ نفسش
و کلامش در من جاری:
تو را سپاس
که مرا آفریدی
چنین عظیم و سترگ و تنها
آری
روز خوبی بود دیروز
هبوط خدا به خانه ام
فکر کنم تابستان مغزم را خشکانده
بی هیچ الهامی
بی هیچ زایشی
از تابستان لعنتی متنفرم
شعرها ناقص و علیل اند
ایده ها می میرند
ثانیه ها به سنگینی پتکند
باد کولر مثل نفس مرده هاست
از این فصل مرده ی خواب آور و مسکر و کسالت بار و پر از خاطره بیزارم
به انعکاس خود می نگرم
در کرانهی آخرین آینهی این خانه
پشتْخمیدهی پیری بازمانده از انتهای قرون
قصهگوی درختان حیاط بنبستش
این فرزندان خاکی چوبین .
اینک سریر شاهانهی من است
لایلای صندلی غمگینم
این منم
با لبانی پوسیده از قصه
با چشمانی تیره از بسیار دیدن
بسیار بوسیدن
وزن نفسگیر زندگی
صدسال بر دوشم.
این منم
پیرْمعلم کفتران خانهام
نشسته در حصین سرد معبد هجرت
بی هیچ رنگی
بی هیچ تابی.
به یاد بیاور مرا
من، مادربزرگ برفی این خانه
که تا گور با من است
سردی خالی صندلی چوبی غمگینی
که بی وزن و رها
در آفتاب مردادی
روبهروی من
تاب میخورد.
ببین ردیف گنجشک ها را
بر روی موج لرزان صدایم
که چه باوقار
نشسته اند
و نگاه تو
آن فاجعهای است
که پروازشان خواهد داد.
حجم خالی پیراهنم
بی خیال و شاد
روی طناب رخت
تاب میخورد .
و خندههایم
زادهی چنین روزی است
دریایی و نوشین.
چادر گرم آفتاب
سایهسار خندههای من
و امروز
ثانیهها
مهربانانه با من
راه میسپارند.
کاش روز آخرم نبود!