در عصرگاه هنوز پاییز
آن هنگام که نمانم غروب بر شانههایم مینشیند
آن هنگام که هزاران صدای گمشده
در سلولهای بی خون هوا
میخوانند
مرا در سینهکِش ویرانی
مانند یک یادگار
به بندبند سنگهای از حال رفتهی دیوار بدوز
تا دمی
آرام گیرم
گویی که بخواهم
از میان تنفس دندههای زخمیات
در هیجان قلبت بتپم
مرا به خود بدوز
تا تجربه خونین یک همآغوشی را
دوباره زندگی کنیم!
هیچ باکت نباشد عزیز!
اشکهایم زنجیر پایبند تو نیست
پیازهای پاییزی
سخت تندند!
هیچ باکت نباشد
که باران بام هاجر نیز
زندانیات نمیکند!
بیا سپسِ واپسین جرعهی گرم چای عصرانه
خداحافظی کن
و اشکها را به حال خود بگذار
که در بودن و نبودنت
یکسان میبارند!
من از زنانگی خودم خجالت نمیکشم. اما بسیاری شرمنده زن بودنشان و زنانگیشان هستند و برایشان چه بیحیایی بزرگی است وقتی که من نشانههای این زنانگی را بروز میدهم و بی هیچ شرمی به نمایششان میگذارم. من درک نمیکنم که چرا وقتی من و تو و بابای بابایمان و هفت جد و آباد همسایه میدانیم که پریود چیست پس چرا خرید نوار بهداشتی از فروشگاه محل کار که همکار آقای ما فروشنده آن است، عمل قبیحی است؟ اگر قبیح است چرا هر که نوار بهداشتی میخواهد صاف میآید سراغ ما و میگوید فلانی من خجالت میکشم برای من نوار بهداشتی میخری؟ بماند که این همکار فروشنده ما فکر میکند که ماهی 13 بار پریود میشوم.
نمیفهمم که سینههای بزرگ داشتن، باسن برآمده و شکم گنده کجایش باعث خجالت است! چرا باید مقنعه بلند بپوشم تا سینههای برجستهام پیدا نباشد. در صورتی که سینههای برجسته یکی از نمودهای زیبایی تن هستند. شکم من گنده است و مانتویم تنگ! خوب که چه؟ من بدنم را دوست دارم و بدنم مایه خجالت من نیست. اگر تو یا دیگری خوشتان نمیآید دلیل این نیست که من باید مانتوی بارداری بپوشم. سینههایم و شکمم و باسنم و رانم و هزار جای دیگرم، چه بزرگ باشند و چه کوچک، اندام من هستند و برایم مهم! تنها دارایی و سرمایه من از بدو ورود به دنیا همین تنم بوده است پس از آن شرم ندارم.
نمیفهمم که چرا زنان باردار باید خود را در لایهلایه ملافه و پتو بپیچند که کسی شکمشان را نبیند. این توان یک زن است که میتواند بزاید!
من از نگاه ثک.صی تو و دیگران به زن ـ با این که خود زن هستی ـ میهراسم. تو مرا و خودت را و هزارن زن دیگر را اندام جن.ثی میبینی و نه انسان و این مایه شرم من است. من از تو و هزاران مثل تو شرمندهام نه از تن خویش که حتی با هزار عیب و پیچ و خمش باعث سرافرازی من است. من به زن بودن خود مفتخرم!
در ایستگاه میلرزم
صدای ممتد اسرافیلیاش
در گوشم
و انگار که پاییز است
در هجمه بادهای سرد بیپناهی!
انگار ریسمان مهرههایم
به دست توست
که میکشیاش و من میلرزم!
انگار تو نیستی که همگام قطاری
این منم که در آستان رفتنم!
و ایستگاه کانون زلزله است:
بر پای خود بند نمیشوم
و شوکهای هول قیامت در من بیدارند
و قطار به راه افتاده است
تکهتکهام همراهش
و همچنان در آغوش هوا میگریم!
پ.ن: این را برای ایرن نوشتهام وقتی که خواندم از رفتن دوستان جانیاش چه حالی داشته است! دلم برایت تنگ شده هم تو و هم بادهای بنفش تیرهات!
امروز گرهی انگشتانم را
گره میزنم
به چوبهای جنگلی گنجهام
و انگار که تا آخر دنیا فرصت باقی است،
مدادهای رنگیام را
دزدانه از چشمت
بیرون میکشم.
امروز
شکنجهی کاغذ است
از این نقشهای سیاهم
از این مدادهای نوکشکستهام
که کاغذ را میدرانند!
کشیدنت بر کاغذ
نه کار من است و نه کار ونگوگ
چنین که تو گره در گره و چین در چین کردهای
صفحهی ناساز نقابت را
گویی بر تو باد وزیده است
چون دامنی چند تَرْک
بر خود پیچیدهای
و مرا توانی نیست
در نقش این همه پیچش و برباد رفتگی!