سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

مرا به گور بسپار!

من عمق پاهای سست خویش را

در گل و لای چمن های سبز

در جوی‌های کثیف لای اندود

در خوفناکی چسبناک خیابان تابستان

در انتظار

اندازه گرفتم.

تو ژرفای اندوهم را

در خنده های بی اثرم

در سکسکه های بغض آلود ظهرهای کسالت

در شیطنت گمشده ام

در خواب های خشمناک مادرم

اندازه گرفتی

من از اندازه‌ی تو دورم!


من متعلقم به این کشمکش کشنده‌ی اضطراب

و تو از آنِ خنکای ابرهای آسودگی هستی

من از درون شیرین و شرمناکت دورم

صدای تو صدای رشتن رویاست

و صدای من

له له سگ‌های ولگرد انتظار

من از آوازهای صبورانه کودکی ات دورم!


مرا به خویش بسپار

تا دست عنکبوتی تقدیرم

بر تردناکی و نازکی گلویت نپیچد

که تو را هنوز

نوشانوش لحظه‌ها به دنبال است

و مرا تلخی نفرین‌های سرزمینم

در پیله بی پروانگی ام شفیره کرده است

مرا به داغی این خاک پست

مرا به گور بسپار!

گمانم این بود

که تکه‌های دلم را

خون‌چکان

برای کباب می‌خواهی!

گمانم این بود که

تکه‌های دلم را

اشک‌آلود

برای به نیش کشیدنت می‌خواهی!

گمانم این بود که تکه‌های دلم را

رشته‌رشته

برای بافتن می‌خواهی!

اینک

تکه‌های دلم را

مانند سنگ‌ریزه های تراش ناخورده

مانند تاس‌های شکسته

به بند کشیده‌ای

اینک

با رشته‌ی به بند کشیده‌ی تکه‌های دلم

در غروب غبار گرفته‌ی این رمضان بی‌رمق

ربنا می‌خوانی!

اینک تویی:

درویشی با بند تکه‌های دلم در دست!

صدای رویا

لمیده بر نیمکت زنگ خورده ی آهنین 

در انتظار 

خیره به دورها 

پریشان گیسویش ریخته تا درگاه شانه ها 

تابش نیزه وار خورشید بر مغز 

عرق سرشار و ریزان و جوشان 

 

*** 

«نشسته بر نیمکتی چوبی 

در میان گستره ی سبز علف 

پهنای دامنش 

مادرانه علف ها را می نواخت 

چشمانش آبی بود و عمیق 

و صدایش 

رویای خیس یک بهار بارانی 

نفس هایش... 

دست هایش... 

پیکره اش... 

آرام از برم می گذرد» 

*** 

بانوان سپیدپوش 

لرزان 

دستانش را گره زده 

زیر تابش عمیق خورشید 

می برندش. 

 

در آسایشگاه  

روز گرمی بود.

می ارزید

اگرچه تبر برایم سنگین بود 

اما  

صدای خرد شکستن قلبم 

به تمام سنگینی زمین 

می ارزید! 

اگرچه روزهای کاهلی ام 

پی در پی 

مرا در هم پیچیدند 

اما 

فروتنانه در تنبلی روزهای تابستان 

خود را به دار سپردن 

می ارزید...

بیا و مرا تبعید کن....

بیا و مرا تبعید کن

مرا به قلاب سنگت ببند

و در پشت بام خانه ات

پرتابم کن به دوردست مه آلود بی نفس

از این شرم آگین زندگی نفرت بار

رهایم کن!

مرا ببند

به یک تخت آهنی 

تا ترک کنم

این همه مصیبت را

بیا و تبرت را بیاور

تا قلبم بیش از این

در خون ثانیه ها نتپد!

بیا آواره ام کن از این مرداب

تا رویای شبانه ام

آغاز شود!

بیا این کف دست از آن تو

مسیر تاریخم را ببین

تمام قتل و زنجیر و ضجه است

بیا و مرا تبعید کن

به دوردستان مه آلود بی تاریخ!

بیا و مشت مشت برایم

آب پاکی بیاور

و این مغز منزجر را خوب شست و شو کن

از تمامی خاطرات سهمگین تولدم

دردهای آرزوها را بپرداز

بیا و مرا تبعید کن....