سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

«صدای پای اشک»

من باغبان قالی ام!

تنها دو قدم

اندک اندک و آرام آرام

بر فرش خانه مان پا گذار

جنگل تو را می گیرد!

تمام آشوب هایمان

سکسکه های گریه های بی ثمر از

بغض های شکسته و نشکسته

همه را اشک می کنیم

تا این باغ آباد باشد!

این دشتستان بی حاصل

این باغ نخین پوسیده

این رویای بی انجام

نقشه دل آشوبه های ماست

زنهار

که شوری اشک های سرخ و سیاه ما

ریشه شان را می سوزاند

تا ما

هم‌چنان بی ثمر بگرییم!

صبحگاهان گورستان

آشنا شدند 

گونه هایم  

با سردی خاک 

و 

حادثه ی تصویرش 

در اریب چشمانم 

فسرد.

مذاب دیدگانم را 

وارونه وار 

چونان قندیل سحرگاهی در کوهستان

حس نمی کردم؛

قدرت تنم را 

از بس که سرم سنگین بود!

در گلوگاهی که نبود 

صدایم گره خورده زندانی بود 

و سوسوی باد 

در گوش من 

می وزید 

و می رقصاند 

تکه پاره های جامه ام را.

آماده تدفینم!

گویی شبنم های سحرگاهی 

سپیدی ترسناک چهره ام را 

بدرقه کرده است 

اما

جسدم هنوز

بر لجاجت خاک 

منتظر است

نگاه کن 

گره ی دستانم دیگر گشودنی نیست 

نگاه کن 

به بی حرکتی تمامی صخره های سرسخت زمین 

خوابیده ام بر خاک 

در

تنهایی گزنده صبحگاهان گورستان!

این  شهوت بی ارضای چشمانم 

در تاب دیدار بی دیدن توست 

چنان که تو هرگز 

راضی نمی شوی 

از رفتن و هزار بار رفتن

و باز نمی مانی 

در دایره های فرضی زندگانی ات! 

آری من نیز 

نفس گیر و نفس بُر  

در پی قدم های سخت استوار توام

 به خیابان های خیس و گِل ریز نگاهی کن 

آن غربتی دستفروش چرکین و تار 

شاید منم! 

گویی که آهنگ خیابان

تو را از شنیدن آوازهای حلق دران من 

باز می دارد!   

گویی دیگر خیابان 

میعادگاه نهان عاشقان نیست!

تقدیم به پرحرف ترین همکار!

ای تداعی زنجیره بافی 

ای همدم لحظه های بیکاری اداره 

لختی درنگ 

لختی فرصت 

چنان که تو می گویی 

فلک عاجز است از لمس دوران سرم 

بگذار دمی 

سر بسایم به سنگی شیشه ی میز 

و بی هیچ صدایی 

بمیرم 

در این ظهر کشمکش تابستانی 

 

تمام وقت دیدارمان

به کوتاه کردن سر و تهش گذشته است! 

دزدیدن از بوسه ها 

نهان کردن دست ها 

بستن چشم ها 

و... 

آری  

این گونه شد که ما هدفمند شدیم!