سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

«صدای پای اشک»

من باغبان قالی ام!

تنها دو قدم

اندک اندک و آرام آرام

بر فرش خانه مان پا گذار

جنگل تو را می گیرد!

تمام آشوب هایمان

سکسکه های گریه های بی ثمر از

بغض های شکسته و نشکسته

همه را اشک می کنیم

تا این باغ آباد باشد!

این دشتستان بی حاصل

این باغ نخین پوسیده

این رویای بی انجام

نقشه دل آشوبه های ماست

زنهار

که شوری اشک های سرخ و سیاه ما

ریشه شان را می سوزاند

تا ما

هم‌چنان بی ثمر بگرییم!

همه در ریگ روانیم!

زن در ریگ روان 

زمانی که رمان زن در ریگ را می خواندم این قدر به نظرم وحشتناک نبود. تصاویر سیاه و سفید فیلم با خط های موازی شن چنان وحشتی به ذهنم القا کرده که هنوز هم با بستن چشم هایم خطوط روان شن را می توانم ببینم. به نظرم کتاب جذاب تر می آید اما نمی توان از بازی بسیار خوب بازیگران اصلی و به خصوص تصویربرداری و نورپردازی عالی فیلم چشم پوشی کرد.  

به طور کلی چه در رمان چه در فیلم، نکته اصلی این است که انسان در برابر قدرتی مافوق خود  واکنش هایی عجیب نشان می دهد. گاهی می جنگد، گاهی می ترسد، گاهی تسلیم است و گاهی سرکش، اما زمانی که حداقلی از آزادی را به دست آورد و قدرت در سایه های این آزادی اندک گم گردد دیگر عادی خواهد بود. عادی فکر می کند، عمل می کند و زندگی می کند. کافی است دلخوشکنکی به او بدهیم چه راحت تسلیم می شود.حتی می اندیشد که شاید با دشمنانش همدست شود و یک کاسبی جدید راه بیندازد. 

کوبو آبه به خوبی به این نکته پی برده که قدرت های مخرب چه از سوی طبیعت چه از سوی اجتماع و انسان خود را در سایه های سیاه پنهان می کنند تا انسان راحت تر ببازد. زمانی که مرد می فهمد طناب در اختیارش است، دیگر از فرار سرباز می زند. دیگر امتحان نمی کند که اگر از روستا خارج شود چه خواهد شد. او عادت کرده و فکر شکستن عادت و تغییر زندگی در قبال یک آزادی ناشناخته او را می ترساند. 

ما همگی در ریگ روانی از قدرت های پنهان به عادت پناه برده ایم. قدرت هایی مثل خانواده، سیاست،  اقتصاد، طبیعت، علم و دانش و هنر و فرهنگ و اندیشه و بسیار چیزهای دیگر. تمام سعی ما آزادی نیست بلکه این است که خود به یک سایه پنهان قدرت بدل شویم.

مثل یک سمندر!

پیش درآمد:

این پست اصلا خنده دار نیست یا نوستالژیک یا این که بعد از خواندنش بگویم: یادش بخیر! سراسرش را تنها عقده و کینه فرا گرفته است.

درآمد:

این پست اگر طولانی و حوصله سربر است نخوانیدش که تنها یک مرور تلخ از گذشته‌های تلخ است!


در کودکی بی رنگ و لعاب خویش هر چه را که می‌خواستم نمی‌شد و اگر می‌شد زمانی بود که دیگر فایده‌ای در پی نداشت. دیگر از مد افتاده و قدیمی و بی اثر بود. دیگر دلم نمی‌خواستش!

خیلی از این چیزها در سرم است که حسرت داشتن به موقع آنها در دلم انبار شده! خیلی چیزها مثل: یک جعبه مداد رنگی 36تایی فلزی، مانتو پیچ اسکن گلدار، مداد جادویی سر عروسکی، کوله‌پشتی عروسکی، عروسک باربی(که هیچ وقت بهش نرسیدم)، پیراهن کاغذی سه دامنی، دامن کش‌پهن، چادر خانه بازی، پالتوی عروسکی، اسکیت، دوچرخه، کیف قرمز زیربغلی(این یکی خیلی برایم مهم بود چون مادر بزرگم یکی برای دختر عمویم خرید یکی برای ایرن، اما من این وسط در نقش چغندر چیزی نگرفتم)، دامن شلواری کوتاه، مانتوی کمربندی دو چاک، یک اتاق خواب جدا برای خودم، کامپیوتر، و آن قدر چیزهای دیگر که فکرش را نمی توانید بکنید.

می توانی به این لیست بخندی! بیشتر این چیزها را بعدا مامان برایم خرید اما دیگر مزه نداشت. زمانی که سپیده از تهران می آمد و با هزار و یک چیزش پز می داد، آن موقع مزه داشت که بخری، نه این که دیگر از مد افتاده بود و همه داشتند.

البته این لیست دوران کودکی بود. هرچه بزرگ تر شدم این لیست هم قد کشید. مثلا لیست دوران راهنمایی و دبیرستانم که دیگر شاهکار بود:

روسری ساتن، پیراهن بلند ماکسی، دامن midi، شینیون هندی، ناخن مصنوعی، کیف مخمل، شکم صاف و تورفته(به این یکی اصلا نرسیدم)، پراید، میز تحریر، دوست پسر، کیف آرایش، رستوران سلف سرویس، گوشواره هندی، دستگاه ویدیو، آل استار، تخت ننویی، سوتین دکولته، مایو دو تیکه، دماغ صاف و سربالا!

باز هم می توانی بخندی! اما باور کن این چیزها برایم خیلی مهم بود و رسیدن به آنها سخت!

آن قدر خواستم و نرسیدم که خواستن را فراموش کردم! شروع کردم به خلق دنیایی سراسر دلخواه با هرآنچه که آرزو می کردم! بزرگ شدم و از نوجوانی به جوانی بی‌مصرفم رسیدم! دیگر لیستی وجود نداشت! دیگر آرزوی من و خانواده‌ام خیلی کوچک‌تر بود! بگذریم.....

امروز تنها دو چیز می خواهم: یک عالمه کتاب در یک جایی دنج و خالی از آدمیزاد! دیگر فریب پز و قر و اطوار فلانی و بهمانی را خوردن مسخره است!

دیگر کسی نمی‌تواند مرا با خانه و ماشین و هزار و یک چیزش عذاب دهد. حال می‌بینم که داشتن و نداشتن لیست‌های بلندبالایم اثری در زندگی ام نداشته اما جای خالی‌اش در روانم باقی مانده است!

مثل یک قورباغه، مثل یک دوزیست، خونسرد و سازش‌پذیر شده‌ام! مثل یک سمندر!


پی‌نوشت: در تمام دوران زندگی‌ام تنها چیزی که همیشه داشته‌ام و به آن رسیده‌ام لذت خواندن کتاب بوده است.

صبحگاهان گورستان

آشنا شدند 

گونه هایم  

با سردی خاک 

و 

حادثه ی تصویرش 

در اریب چشمانم 

فسرد.

مذاب دیدگانم را 

وارونه وار 

چونان قندیل سحرگاهی در کوهستان

حس نمی کردم؛

قدرت تنم را 

از بس که سرم سنگین بود!

در گلوگاهی که نبود 

صدایم گره خورده زندانی بود 

و سوسوی باد 

در گوش من 

می وزید 

و می رقصاند 

تکه پاره های جامه ام را.

آماده تدفینم!

گویی شبنم های سحرگاهی 

سپیدی ترسناک چهره ام را 

بدرقه کرده است 

اما

جسدم هنوز

بر لجاجت خاک 

منتظر است

نگاه کن 

گره ی دستانم دیگر گشودنی نیست 

نگاه کن 

به بی حرکتی تمامی صخره های سرسخت زمین 

خوابیده ام بر خاک 

در

تنهایی گزنده صبحگاهان گورستان!

این  شهوت بی ارضای چشمانم 

در تاب دیدار بی دیدن توست 

چنان که تو هرگز 

راضی نمی شوی 

از رفتن و هزار بار رفتن

و باز نمی مانی 

در دایره های فرضی زندگانی ات! 

آری من نیز 

نفس گیر و نفس بُر  

در پی قدم های سخت استوار توام

 به خیابان های خیس و گِل ریز نگاهی کن 

آن غربتی دستفروش چرکین و تار 

شاید منم! 

گویی که آهنگ خیابان

تو را از شنیدن آوازهای حلق دران من 

باز می دارد!   

گویی دیگر خیابان 

میعادگاه نهان عاشقان نیست!