سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

هراس شبانه

لمیده زیر لحافی گرم از رویا:

قدم‌زنان میان هجوم سبزی از چمن 

قدمگاهم آسمان 

بال فرشتگان بر شانه‌هایم 

و چشمانم 

پنجره ی وهمناک سرزمین‌های گمشده 

 

ناگهان 

سردی دستان هراس 

مرا تاب می داد 

چون آونگ 

و هراس را نفس می کشیدم 

و مرا می ربود 

زلزله ای ناپیدا.

 پلک هایم ، خسته از هم آغوشی.

و لختی و لرزش و لجاجت در اندامم 

 

سر برآوردم 

گویی 

برآمده از عمق کوهستان 

دزدانه و ترسیده 

                        (سربرکشیده)

مثل طلوع ناقص خورشید 

به شماره کردن نفس هایت 

 

یک... دو... سه... 

 

آرامشی نه دیرپا 

بر من مستولی 

و باز 

سوار بر گرده ی رویا 

 

بگو! 

آیا تو نیز هم 

شبانگاهان 

دزدیده و ترسیده 

نفس هایم را 

شماره می کنی؟

دخترک رد پایش را می دید 

که چون قالبی از جیوه 

سبزی چمن را نهان می کرد 

 

دخترک می گریست 

از میان سوراخ چتر گُلی اش 

آفتاب به درون می تابید 

 

و رویای او را 

مثل رویای دم صبح 

آب می کرد

ضیافت

روز خوبی بود دیروز 

هنوز باقی است 

اثر خراشه‌های ناخنش بر روی در 

می پزد دستانم را 

رنج گرم دستانش 

و می دزددم هنوز 

غرور آرام نگاهش 

زنگ صدایش 

این آخرین نشانه از تمامی آفرینش 

در گوشم جاری است 

و زمختی ترک لبانش 

بر گونه‌هایم 

گرم و داغ و هوسناک. 

 

و من 

 در برابرش

مترسکی ساکت  

با تمنایی آرام  

بی تابی اندکی از آغوش گرم بویناکش 

بی قراری کمی از شورابه‌های تلخ نفسش 

و کلامش در من جاری: 

تو را سپاس 

که مرا آفریدی 

چنین عظیم و سترگ و تنها 

 

آری 

روز خوبی بود دیروز 

هبوط خدا به خانه ام

فکر کنم تابستان مغزم را خشکانده 

بی هیچ الهامی 

بی هیچ زایشی 

از تابستان لعنتی متنفرم 

شعرها ناقص و علیل اند 

ایده ها می میرند 

ثانیه ها به سنگینی پتکند 

باد کولر مثل نفس مرده هاست 

از این فصل مرده ی خواب آور و مسکر و کسالت بار و پر از خاطره بیزارم 

تابستان، بن بست است!

به انعکاس خود می نگرم 

در کرانه‌ی آخرین آینه‌ی این خانه 

پشت‌ْخمیده‌ی پیری بازمانده از انتهای قرون 

قصه‌گوی درختان حیاط بن‌بستش 

این فرزندان خاکی چوبین .

 

اینک سریر شاهانه‌ی من است 

لای‌لای صندلی غمگینم 

این منم 

با لبانی پوسیده از قصه 

با چشمانی تیره از بسیار دیدن 

                         بسیار بوسیدن 

وزن نفس‌گیر زندگی 

صدسال بر دوشم. 

 

این منم 

پیرْمعلم کفتران خانه‌ام 

نشسته در حصین سرد معبد هجرت 

بی هیچ رنگی 

بی هیچ تابی.

 

به یاد بیاور مرا 

من، مادربزرگ برفی این خانه 

که تا گور با من است 

سردی خالی صندلی چوبی غمگینی 

که بی وزن و رها 

در آفتاب مردادی 

روبه‌روی من  

تاب می‌خورد.