-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 14:40
دلم می خواد این ها رو روبه روش بگم اما فاصله ها زیاده! فردا تولد یک مرد خوب فروردینیه! کسی که سه چهار ساله می شناسمش اما خیلی دوسش دارم به خصوص این که عزیزترین کس خواهرمه! محسن عزیزم تولدت حسابی مبارک باشه! یک سال خرمالویی نارنجی نارنجی
-
غرغرنامه
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 12:29
خداوند رحمان رحیم خوش شانس تر از ما نیافرید. توی این باد بهاری که همه یک لاقبا می گردن ما می لرزیم و کاپشن پوشیدیم! این دماغ گنده مان هم تنها مصرفش بارش است و بس! لوزه های گلویمان شده اندازه انار و عن قریب ریق رحمت را سر می کشیم. گوش هایمان یکی در میان می شنود و خلاصه سگ را بزنی سرما نمی خورد اما خدا ما را زد و ما...
-
به مادرم
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 21:19
پرانتز برای من عزیز است: گویی حجم خالی هواست میان دو کمانک پای خمیده ات چنین که کودکانه با دردی هوسران بر خیابان ها می لنگی!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 21:17
صندلی های پارک ساییده از خاطرات زن های تنهایی قصه های بی آغاز و بی فرجام در رخوت پوسیده ی ظهرهای تابستان!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 21:14
خالی خلوت خانه رویای دور نبودن توست اینک زیر کلاه تابستان غرقه در باران خلوتت رهسپارم پاییزم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 21:12
اگرچه سترگ چون کوه بر پایه های ستبر خویش نایستاده ام بدان که در برابرت بیدوار می رقصم بی هیچ شکستی!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1390 12:16
سگ لرز صبح فروردین مرا به مسلخ اعدام می برد چه می ترسانی زن را از کشتن که زن هر روز در کار کشتن خویش است و تنها از خویش می ترسد!
-
جزیره آهنی اثر محمد رسول اف
جمعه 12 فروردینماه سال 1390 22:28
ما همگی مسافران این جزیره آهنی هستیم. در حال فرو رفتن و غرق شدن بی آن که ذره ای نگران و یا حتی آگاه به این وضعیت اسف بار باشیم. ما همگی به یک ناخدا، یک رهبر، یک ولی یا یک پدر دلخوشیم بی آن که بدانیم او نیز به ما دلخوش است یا نه؟ ما نیز یک روز مثل مسافران جزیره آهنی در یک خاک خشک بی حاصل پی توهم می دویم و افق های روبه...
-
زن در ظهر تابستان
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 19:54
درد مانند ماری خشمگین در کمرگاهم می پیچید و ران هایم می خروشیدند و توان رفته بود از دستانم و سپیدی به چهره ام گریخته بود و تمامی شکمم در جهشی ناموفق به گلو هجوم می آورد و چه خوب که می شد بنشینم اندکی در کثافت بازاری که خیابان بود در تهوع خفه کننده ی گرما در یک ظهر تابستان عاجزانه می اندیشیدم کجاست فروشنده ای که در...
-
«تهران، شهر ای کاش می توانستم »
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 20:51
این عنوان مطلبی است که همین الان از وبلاگ مسعود بهنود خواندم. حسابی دلم گرفت. هرچند که خاطرات دیرپای او از تهران بسیار خاک خورده تر از خاطرات من از دهه 60 تهران و اراک است اما حسابی دلم گرفت. این غم دیرینه که با هزار و یک چیز پیوند خورده در دلم زنده شد. حیاطی با دیوار کاهگلی و باغچه و درخت توت! درهای چوبی بین حیاط ما...
-
اندر احوال حال کردن
دوشنبه 16 اسفندماه سال 1389 11:22
چند هنگامی است که چند واژه ی خاص دیگر برایم معنی ندارند. یعنی دلالت معنایی آنها را میفهمم اما حس آنها را درک نمی کنم. یکی از این واژه ها حال کردن است و تمامی مشتقات آن. حال کردن، حال دادن، حال گرفتن، و حتی مترادفش مثل: شادی، ترکاندن(شادی و جشن گرفتن) و.... . بنابراین تصمیم گرفتم که در یک یا چند پست حال کردن را در...
-
سگ های جلوی راننده با گردن های آویزان می رقصند!
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 11:59
چه جای خوبی برای خواب صندلی خوابیده ی اتوبوس. خواب چفت می کرد پلک ها را با سنگینی انگشتان فربه اش و از این سنگینی سرم به پهلو خم بود در جست و جوی شانه ات. می رفت و می آرمید بر تکیه گاه معهود خویش و ناگهان می رفت تا انتهایی ناپیدا. می لغزاند خواب را جای خالی شانه ات در صندلی کناری ام. و نیستی ات چونان عروسکی کوکی می...
-
چگونه در سینما می خوابیم؟
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 22:39
بیا به سینما برویم و در تاریکی سایه ها آرام گیریم. با من بیا تا میان صندلی های خاک گرفته اش بنشینیم و ابری از پفک ما را فرا گیرد. میان خش خش و زمزمه های آرام اش بارانی از شکست های آفتابگردان بر ما ببارد. با من به سینما بیا در کنار هم آرام می نشینیم تو با چشمان شیشه ای ات به آن پرده نور خیره می شوی و من آرام سر بر سینه...
-
سی و دو: تولدت مبارک!
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 09:46
امسال نمی دانم که چرا همه یادشان مانده که تولدم است! سه کادوی غیرمنتظره- چند تماس تلفنی عجیب و یک عالم تبریک! تکلیف من روشن است. من دوست دارم و برایم مهم است که تولدم را تبریک بگویند. هدیه مهم نیست اما به یاد کسی ماندن مهم است. سی و دو سال پیش در حالی که لاغر و نیمه جان و در حال خفگی بودم از بطن مادرم که ۱۹ سال بیش...
-
این نیز نگذرد!
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1389 10:37
لبخند بی مایه و سخره آمیزت را چاشنی نکن با این کلمات قصار پوسیده و نخ نمای که : این نیز بگذرد! هرگز گذشت و گذری نخواهد بود. در رویاروی بلایا و مصایب، تازیانه زمان بر جان می نشیند و تو می توانی به راحتی رد و آثارش را بر تنم، بر پشتم و بر جانم، جاری ببینی. آری تنها گذشتن نیست که چگونه گذشتن مهم است. هر مصیبتی، هر بلایی،...
-
آری مرا سنگ پشت بخوان!
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1389 09:22
شنیده ام ای شاعر که در ترانه هایت مرا واژه ای می جویی! به کندی ام بنگر به این مرگآور روزهای بی صدایم و مرا دل تنگی بخوان! ترادفی شگرف با سنگ پشتی پیر پناه گرفته در جان پناه سرسخت پستویش در اضطراب گذر ثانیه ها و کسر ثانیه ها. معجزه ای است برایم که چنین کاهلانه روزگار مرا به دام دقایق کشیده است و صبح را به شبی ابری...
-
کادوی نمکی و سی و دو سال گریه!
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 13:05
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 مامان گریه می کرد. درک نمی کردم و نمی کنم چرا؟ مثل وقتی دانشگاه قبول شدم. وقتی ایرن قبول شد. وقتی از تهران برگشت و ایرن رو گذاشته بود خوابگاه! مثل خیلی وقت های دیگه که من نمی فهمیدم چرا گریه می کنه؟ مخصوصا دیروز! وقتی حسابی غافلگیر شده بودم و...
-
من از ۶۰ وات بیزارم!
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 14:19
وقتی که در گرگ و میش غروب که نه آن قدر تاریک است که نبینی و نه آن قدر روشن که خوب ببینیَ روشن کردن یک لامپ زرد ۶۰ یا ۱۰۰ واتی برای من مصیبت است. دیدن نور زرد کمرنگش دلم را آشوب می کند و ناگهان تمامی نکبت های عالم بر سر من هوار می شوند. سه خاطره تلخ فلاکت بار هجوم می آورند و من دلم می خواهد که نه این لامپ لعنتی ۶۰ واتی...
-
تقدیم به صانع ژاله
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 11:39
تو را از غربت خودخواستهشان به در کشیدند گویی عروسکی را در خیمه شب بازی لباس پوشاندند. تو چکیدی از زندگی درهم تنیده ات و قطره ای باران شدی در مشت کثیفشان! از غروب سرد سرزمینت تا گرمای گلوله ای در گرماگرم عاشورایی نوین در این «دشت گریان» صدای فروخفته ما بودی و صدایت را به بند کشیده در شیشه ای رنگین فروختند! اینک شربتی...
-
دلبخواهی برای ابلیس
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 09:33
می دانم که این احساسات ربطی به دموکراسی ندارند. این تخیلات فریبای ناموزون از شعار ما دور است. اما زمانی که دیوارهای خفقان سخت درهمم می فشرند تخیلی از نوع مارکی دوساد آغاز می شود. تصور کن که روزی که دیگر مجبور نیستی بپوشی و بپوشانی تنت را و خودت را و فکرت را. در این روز باید چه کرد؟ تکلیف من روشن نیست. اما حس خون ریختن...
-
من و شما
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1389 21:45
این عذاب سخت وجدان با من است. تمام این روزها حس می کنم که شاید آن طور که شاید و باید حال خواهر و برادرم را درک نمی کنم. نمی فهمم که چرا بیشتر روزها گرفته و گوشه نشینند و این خیلی عذاب آور است. نه توان درکش را دارم و نه توان تغییرش را... دلبخواهم این است که ای کاش مرا توانی بود که حداقل همدردی می کردم. اما من آدم...
-
نوبت عاشقی
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 14:27
دو انگشت لاغرش گیره شکوه دامنش بود و ترکه ظریف گیسوان طلایی به آرامی شانه ها را می نواخت. ما سه تن به روبه رویش خاموش و هراس زده و دیوارین لب دوخته مانند سه تندیس! این آزمونی دیگر از برای عاشق شناسی بود! - «هر که روایت کند اینک از نهفته بازار قلبش او را خواهم بوسید!» ما سه تن بی پروا در پروای بوسه او: - «از برای شما...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 11:03
یهودای من! نگاه از تو می بارد گویی گره خورده ای به لحظه های داغ زمستان، به بهمن گرم و تبدارم. نگاه از تو می بارد بسان بارش برف از کوه: روان و مذاب و یخداغ. و من موسایم اینک این گدازه های برفند در تلاش فرونشاندن آخرین شعله ی الهام ابتذال!
-
دلبخواه 2
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 09:09
چقدر روزهایم سنگین است. تنها می خواهم که جایی به دور از هر نفسی به دور از جنبشی یک لحظه بنشینم. مشت مشت برف سرد را بر کله داغ تبدارم مهمان کنم و بغضم را که از اعماق دلم خاک خورده است بشکنم. های های گریه ام دشت را بردارد و مرا از جا بکند و این کابوس همیشگی پاره شود. می خواهم دست کنم در میان لباس هایم و خنجری درآورم تیز...
-
دیگر مخواه
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 09:04
شولای باد را زتن بر کندم تا دمی آرام گیرد جریان تند لحظه ها دریغا که معجون آرامش از تکرار بر می خاست گویی در طلایه تابش خورشید آب شدن دانه ی برفی را خیره نگاه کنی! دو دست خویش را عریان و خشک و خمیده در دریای کویر فرو می بردم تا نبض ماهی قلبم خارج از اقیانوس آرام گیرد دریغا گویی که ماهی ام پیش از صید پیش از هبوط زمینی...
-
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم...
جمعه 1 بهمنماه سال 1389 12:48
چنان از کرده خویش شرم خوارم که گویی من نیز در این فضاحت مجسم نقشی داشته ام که البته حتما داشته ام. هیچ نمی خواهم که سلسله جنبان روشنفکری باشم یا اطوار آدمی خاص را تکرار کنم اما چنان از خویش خجلت زده ام که نپرس! با خویش می اندیشم من نه من نوعی، که کسی مثل من، مریم، چگونه می تواند اراجیف و اباطیلی مانند بمب خنده را...
-
شبروان
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 12:15
نگو به من که دیگر غروب است و دیر ! نگو که راه رفتمان نیست بنگر به چشمان روشنم این اندک کورسوی ناچیز بی مقدار این شعله ی خرد : راه را روشنی خواهد بود و رفتن را مایه ای
-
سه خم خسروی
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 21:23
هیچ می دانی که چگونه عاشق زمستان و داستان های زمستانی شدم. یکی از دلایلش وجود کسانی مثل صمد بهرنگی، منصور یاقوتی و علی اشرف درویشیان و کتابهایشان است. داستان هایی مثل سه خم خسروی یا هتاو یا دانه برف و... . سه خم خسروی: داستان به خوبی به یادم مانده است چراکه بارها و بارها خوانده بودمش. داستانی ساده، بی پیرایه ولی تکان...
-
نامه ای به دزد جنگل شروود-ناتینگهام
شنبه 25 دیماه سال 1389 14:46
رابین عزیزم! خیلی سلام! حتما تو مرا نمی شناسی اما من خیلی خوب می شناسمت! جانم برایت بگوید که سرزمین ما جایی در خاور نزدیک، چیزی تو حال و هوای انگلستان شماست در قرون وسطی، فقط مناظر و جنگل و گل وگیاهش را بگیر، سر زنانش کیسه کن ، دقیقا می شود خودش. می دانستی این درست است که تاریخ تکرار می شود. این را نمی دانستم نه آن...
-
نام من
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 11:15
نامم بر لبانش می ماسید چون لقمه ای روغنین: چرب، اما نه نرم! نامم از لبانش فرو می ریخت چونان که دانه های شن از غربال بریزند! نامم بر لبانش ترک می خورد بسان ترک خورده شیشهای از مشت آهنین سنگ ها! نامم از لبان به هم دوخته اش می شکافت چون پارگی آب با حمله ناگهان یک قایق! نام بر لبانش گم شد مثل هزاران نام از آن دیگران هیچ،...